مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹ - هم در ستایش او

رسید عید و من از روی حور دلبر دور

چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور

مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد

نگار من به لهاورد و من به نیشابور

ره دراز و غریبی و فرقت جانان

اگر بنالم دارید مر مرا معذور

ز یار یاد همی آیدم که هر عیدی

درآمدی ز در من بسان حور قصور

هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله

هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور

تن چو سیم برآراسته به جامه عید

نهاده بر دو کف خویشتن گلاب و بخور

ببردی از دل من تاب زآن دو زلف متاب

خمار عشق فزودی به چشمک مخمور

کسی که دور بود از چنین شگرف نگار

چگونه باشد بر هجر‌ش ای نگار صبور

چرا نباشم با عزم و حزم مردانه

چرا ندارم هر چه بود به دل مستور

چو یاد شهر لهاوُر و یار خویش کنم

نبود کس که شد از شهر و یار خویش نفور

مرا به است به هر حالی و به هر وجهی

جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور

بلی به است به از وصل آن نگار مرا

جلال خدمت درگاه خسرو منصور

امیر غازی محمود ابن ابراهیم

خدایگانی کش هست عادلی دستور

شهی که مردی بر لشکر‌ش شده سالار

شهی که رادی بر گنج او شده گنجور

به گاه هیبت سام و به گاه حشمت جم

به گاه کوشش نار و به گاه بخشش نور

مثال حلمش یابی چو بنگری به جبال

قیاس علمش بینی چو بنگری به حور

همی نجوید تیر‌ش به جز دل قیصر

همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور

بترسد از سر گرز‌ش به روز هیجا مرگ

حذر کند ز حسامش به رزمگاه خدور

ز بهر دولت محمودیان جهان ایزد

بیافرید و بدان داد تا ابد منشور

چرا کنند طلب ناکسان ز گیتی مال

چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور

یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار

هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور

خدایگانا راهی گذاشتی که همی

برید باد ازو نگذرد به جز رنجور

ز پنج سیحون بگذشته ای بنامیزد

که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور

رسید عید همایون شها به خدمت تو

نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور

به رسم عید شها باده مروق نوش

به لحن بربط و چنگ و چغانه و تنبور

خجسته بادت عید و خجسته بادت ماه

خجسته بادت رفتن به درگه معمور