مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۸ - مدح سیف الدوله محمود

چو روز روشن بنمود چهره از شب تار

زدود مهر ز آیینه فلک زنگار

چنان که نور ز رأی خدایگان جهان

بتافت مهر منیر از سپهر دایره وار

شبی گذشت به من بر چو روی اهریمن

چو خط مرکز در خط دایره پرگار

دلم چو گردون از عشق ناشکیب شده

پدید کرد همه رازش آن دو زلف چو قار

شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب

که راز گردون آید پدید در شب تار

دلم چو دریا در موج کرده پیدا سر

به گاه موج ز دریا شود پدید شرار

مرا ز دیده روان خون و خواب رفته از آن

بلی ز رفتن خونست علت بیدار

جدا شده من از آن ماه خویش و گم کرده

ز من دلی به بیابان عاشقی هنجار

تنم به تیر غمان کرده عشق او خسته

دلم به تیغ هوا کرده هجر او افگار

عیاروار دل من ربود دلبر من

بلی ربودن باشد همیشه کر عیار

مرا خوشست وگر چند ناخوشست مدام

ز درد هجران عیش من ای ملامت کار

مکن ملامت و بر سوخته نمک مفکن

ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار

ز چوب خشک چرا بود بایدم کمتر

که ناله گیرد چون او جدا شود از یار

نه کمترم به وفا داشتن من از قمری

که از فراق به گاه سحر بموید زار

چو زیر چنگ همه روز مدح او گویم

اگر چه گشتم چون زیر چنگ زار و نزار

همیشه جویم همچون شراب شادی او

وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار

اگر ببارد ابر رضای او بر من

خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار

وگر برین دل من مهر مهر او تابد

درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار

همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر

چو زود ناله کند دیر به شود بیمار

هزار شکرت امروز مر مرا ز فراق

هزار شکر بگویم نه بل هزار هزار

که از فراق دلارام شد مرا حاصل

وصال درگه معمور شاه گیتی دار

شه مظفر و منصور شاه دولت و داد

خدایگان فلک همت ملک دیدار

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

بنام و سیرت و کنیت چو احمد مختار

خجسته نامش زیبنده بر کمینه ملک

چو نقش بر دیبا و چو مهر در دینار

شهنشهی که به شاهنشهی او دولت

به طوع و رغبت اقرار کرد بی اجبار

شهی که هست کف و تیغ او به رزم و به بزم

چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار

همی گشاید کشور همی ستاند ملک

به تیغ جان انجام و به گرز عمر اوبار

به بندگیش بزرگی همی شود راضی

به چاکریش زمانه همی دهد اقرار

جهان و گنبد دوار چون بدیدندش

به گاه آن که همی کرد با عدو پیکار

جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان

ز مهر و ماه سپر کرد گنبد دوار

زمانه کرد همی مستی از شراب ستم

ببرد خنجر او از سر زمانه خمار

همی به روزی صدره سر قلم بزند

از آن که هست قلم بسته بر میان زنار

نه مر فضایل او را جهان دهد تفصیل

نه مر مناقب او را کند سپهر شمار

خدایگانا مهر تو فکر توست مگر

کزو نباشد خالی دل صغار و کبار

اگر نکردی قدر تو بر فلک مسکن

فلک نبودی زینسان که هست با مقدار

اگر نگشتی نام تو در جهان سایر

جهان نبودی چونین که هست پر انوار

رکاب و پای تو جوینده عنان و کفت

به کارزار عدو در سوار گرد سوار

شود ز هیبت تیغت رکاب او خلخال

شود ز بیم سنان تو ساعدش افگار

همیشه باشد نام ملوک زنده به شعر

ولیک زند به نام تو بازگشت اشعار

شگفت نیست که مدحت همی بلند آید

به دولت تو رهی را بلند شد گفتار

سخن به وزن درست آید و به نظم قوی

چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار

همیشه تا ملکا بردمد چو خاطر تو

به حکم ایزد خورشید روشن از شب تار

به کامگاری جز فرش خرمی مسپر

به شادمانی جز دل به خرمی مسپار