مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۰ - صفت فیل و مدح آن پادشاه

همی گذشت به میدان شاه کشور

عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر

بسان گردون رفتار و رنگ و فعلش

چو ماه بر روی آئینه منور

چو چرخ و عقدش تابان بسان انجم

چو ابر و برقش غران به جای تندر

نه باد لیکن در جنگ باد صولت

نه کوه لیکن در حمله کوه پیکر

بسان مرکز بر مرکز معلق

به زیر گنبد چون گنبد مدور

به پای گرد برآرد ز کوه بابل

به یشک خاک برآرد ز حصن خیبر

به گاه رفتن ماننده سماری

چهار پایش مانند چار لنگر

گه دویدن مانند اسب تازی

رونده اسبی از نیکویی مصور

زمین نوردی زین خنگ زیور اسبی

که هست زیور اسبان خنگ زیور

سرین و گردن و پشت و برش مسمن

میان گرده و پای و رخش مضمر

به گاه جستن مانند برق لامع

گه دویدن مانند باد صرصر

به شکل چنبر ناوردگاه سازد

وگر بخواهی بیرون جهد ز چنبر

چو چرخ محور گردد به گاه جولان

چنانکه گردد زو خیره چرخ محور

نه از مؤخر پیدا ورا مقدم

نه از مقدم پیدا ورا مؤخر

زوهم پیش شود او گه دویدن

اگر کنندش با وهم هیچ همبر

چنان دود چو دوانی برابر او را

که پای بیرون بنهد ز خط مسطر

ز هیچ چیز نترسد بسان نیزه

ز هیچ باک ندارد بسان خنجر

چگونه خنجری آن خنجری که وصفش

همی نگنجد کس را به خاطر اندر

سپهر صورت تیغی که از صحیفه ش

به جای زهره و تیر و نجوم دو پیکر

هزار کوکب مریخ گشته پیدا

که حکمشان همه نحسست بر عدو بر

چو وهم لابد اندر شود به هر دل

چو عقل ناچار اندر شود به هر سر

ز گونه گونه عرضهاست پر جواهر

ولی جواهر او را عرض چو جوهر

چنین شنیدم از مردمان دانا

که می بسنبد الماس گوهرآور

دروست گوهر و الماس طبع تیغش

چرا نسنبد الماس وار گوهر

چو چرخ و نورش مانند نور کوکب

چو آب و فعلش مانند فعل آذر

ز نور او شده روز حسود مظلم

ز صفوتش شده عیش عدو مکدر

چو وصل شاه جهان یافت او ز شادی

عروس وار بیاراست تن به زیور

چو نوعروسان زین روی دایم اکنون

گهی لباسش احمر بود گه اخضر

هر آن تنی که بدین تیغ گشت بی جان

نباشد او را هول نکیر و منکر

غذای او همه مغز عدوی بی دین

لباس او همه از خون مرد کافر

چو آتشست و بسوزد دل مخالف

وز آب گردد افزون فروغ اخگر

هر آنکه روزی در دهر گشت کشته

ازو طلب کند او جان به روز محشر

اگر نداری باور همی حدیثم

ازو بری به گه کارزار کیفر

همیشه باشد ازو مملکت به رونق

چو کلک باشد با او همیشه یاور

چگونه کلکی کلکی کزو بزاید

هزار معنی چون زاید ز مادر

چو یار دلبر معشوق و سرو قامت

چو مرد بیدل گریان و زرد و لاغر

چو کار گیتی بسته گره ز گیتی

چو رنگ خورشید رنگش ز تابش خور

بسان ماه و چو پیدا شد از سپهرش

به نور معنی گردد سپهرش انور

چو از سپهر فرو شد چو ماه روشن

شود سپهرش تاری و تیره یک سر

به رنگ زر شده بیماروار و او را

ز مشک بالین و ز سیم ناب بستر

اگر ز بالین تیره شود سر او را

ولیک تنش به بستر همه منور

ز بیم آنکه سر او چو تنش گردد

همی خضاب کند سر به مشک اذفر

بسان مستان از ره رود به یک سو

ز باده گویی خورده ست یک دو ساغر

از آنکه در خم مانند رنگ و بویش

به رنگ لعل بدخشی و بوی عنبر

به جامی از وی گردد غمی نشاطی

به جرعه از وی گردد جبان دلاور

به جام زرین همچون گل موجه

درونش احمر باشد برونش اصفر

گهی چو مرد معمر ولیکن از او

شود به طبع جوان مردم معمر

معین من به گه مدح شاه عالم

که هست بر همه شاهان دهر سرور

امیر غازی محمود سیف دولت

خدایگان جهان شاه دادگستر

شهی که دارد ظاهر چو پاک باطن

شهی که دارد مخبر چو خوب منظر

مراد او را گشته قضا متابع

هوای او را گشته قدر مسخر

زمین ز پایه تختش فزود رتبت

فلک ز عالی قدرش گرفت مفخر

شده ز سهمش تاری هزار خانه

شده ز نامش روشن هزار منبر

سپید گشته به مدحش هزار خاطر

سیاه گشته ز شکرش هزار دفتر

به گاه بخشش مانند حاتم طی

به گاه کوشش مانند رستم زر

نه با سنانش جوشن بود چو جوشن

نه با حسامش مغفر بود چو مغفر

به خواب دید غضنفر حسام او زآن

ز تب نباشد خالی تن غضنفر

ز بس که شاهان بوسند فرش او را

شدست فرشش ز آثار لب مجدر

به پیش خاطر او آفتاب تاری

به نزد همت او آسمان محقر

شها ز عدل تو چونان شدست گیتی

که باز جفت شد از بیم با کبوتر

شده نگون ز نهیب تو تاج کسری

شده خراب ز بیم تو قصر قیصر

منور است به رأی تو هفت گردون

مزین است به روی تو هفت کشور

فراخته ست برای تو چتر و رایت

فروخته ست به فر تو تخت و افسر

ز نور روی تو عالم شدست روشن

ز بوی خلق تو گیتی شده معطر

همی سعود بود حکم نجم زهره

چو گشت رای تو شاها برو مجاور

بلند گردون با همتت زمین است

بزرگ دریا با فک تست فرغر

ز ذوالفقار تو آن دیده اند شاهان

که خلق دیدند از ذوالفقار حیدر

به نزد خلق ظفر زآن ستوده باشد

که مر حسام و سنان تراست رهبر

اگر چه شعر رهی نیست شهریارا

به لفظ و معنی با شعرها برابر

ز دق مسلم باشد ز عیب خالی

نباشد از سخن هیچ کس مزور

چو بنده پیش تو مدحت کند روایت

دهان بنده به مدحت شود معنبر

هر آن مدیح که خالی بود ز نامت

بودش معنی منحول و لفظ ابتر

سخن به مدح تو نازد خدایگانا

چنانکه اخبار از هاشمی پیمبر

نکرد شاها بنده هیچ وصف نادر

که در صفات معانی نشد مکرر

تمام کرد یکی مدحتی چو بستان

ز وزن و معنی لاله ز لفظ عبهر

چنانکه راشدی استاد این صناعت

کند فضایل آن پیش شه مفسر

بدیهه گفته ست اندر کتابخانه

به فر دولت شاهنشه مظفر

بدان طریق بنا کردم این که گوید

حکیم راشدی آن فاضل سخنور

رونده شخصی قلعه گشای و صفدر

پناه عسکر و آرایش معسکر

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع

ز وزن مجتث باشد به وزن کمتر

خدایگانا امروز راشدی را

به فر دولت سلطان ابوالمظفر

رسید شعر به شعری و شد به گیتی

چو جود کف تو اشعار او مشهر

ز شعر اوست همه شعرهای عالم

چنانکه هست همه فعل ها ز مصدر

چو نثر او نبود نثر پر معانی

چو نظم او نبود نظم روح پرور

اگر نباشد پیشت رهی مصدق

وگر نداری مر بنده را تو باور

حدیث کردن بی حشو او نگه کن

بدین قصیده که امروز خوانده بنگر

دهند بی شک افاضل بدان گواهی

اگر به فضلش سازد رهیت محضر

هر آنکه یارش اقبال شاه باشد

طریق شعر بود نزد او میسر

خدایگانا می خور به شاد کامی

به لحن چنگ و به آرامی نای و مزمر

به روی حوری رویش چو نقش مانی

ز دست ترکی قدش چو سرو کشمر

به روی ماه تمام و به چشم نرگس

به زلف عنبر ناب و به قد صنوبر

به آب رویش نور جمال پیدا

به خم چشمش سحر حلال مضمر

زیاد بادت از بخت هر زمان عز

فزونت بادا در ملک هر زمان فر

همیشه تا ز زمین بردمد بنفشه

همیشه تا ز فلک می بتابد اختر

به فر و شادی و لهو و نشاط بنشین

ز عمر و دولت و شادی ملک بر خور

همیشه دولت تو یاور و مساعد

همیشه ناصر تو ایزد کروگر

زمانه رای تو را گشته همچو بنده

سپهر قدر بلند تو را چو چاکر

همیشه چتر تو را یمن و فتح همره

همیشه تیغ تو را نصر و سعد همبر