مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۰ - ستایش خامه

چرا باشم از آز خسته جگر

که هستم توانگر بدین شاخ زر

که چون برگرفتمش بارد همی

ز منقار پر قار در و گهر

تن بی قرارش ز اندیشه خشک

زبان فصیحش به گفتار تر

چو کرست چون یافت معنی و لفظ

چو کورست چون دیده راه گذر

جز او ای عجب خلق دید و شنید

جهان بین کور و سخن یاب کر

چو حکم نبوت همه حکم او

موافق شده با قضا و قدر

تو گفتی که عیسی بن مریم است

که از کودکی شد به گفتن سمر

چو برداشتندش ز آب و ز گل

یکی مادری بود بس بی پدر

همه لفظ او امر و نهی و هنوز

خورد شیر و خسبد به گهواره در

چو صورت کند مر گل تیره را

رود گرد گیتی چو مرغی به پر

همیشه همه وهم خاطر بر او

ز وعد و وعیدست وز نفع و ضر

همه معنی مرده زنده کند

عجب قدرت و کامگاری نگر

شگفتی نگه کن که کلکش همی

چلیپا نماید به انگشت بر

چو عیسی به کشتنش دارند قصد

که هر ساعت او را ببرند سر

ولیکن چو بردار انگشت شد

فزون گرددش قدر و جاه و خطر

بر آن آسمان بزرگی شود

که ره نیست جان را ازین پیشتر

چون دین مسیح است کردار او

چرا مانوی ماند از وی اثر

که مرملتش را ز بس یادگار

پس از غیبتش نیست الاصور

ازین بسته روزی تو مسعود سعد

گشادنش را رنج خیره مبر