مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - باز هم ثنای او

شاها بنای ملک به تو استوار باد

در دست جاه تو ز بقا دستوار باد

مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است

با طالع تو کوکب مسعود یار باد

بر اوج پادشاهی و بر تخت خسروی

رای تو مهر تابش گردون مدار باد

دولت نگارخانه تو در صلاح ملک

پیوسته یار خنجر نصرت نگار باد

محکم نظام دولت و ثابت قوام داد

زان زورمند بازوی خنجر گذار باد

بر امر و نهی گوهر طبع عزیز تو

در آتش سیاست صافی عیار باد

در قبض و بسط عالم دست نفاذ تو

پیوسته چرخ قوت و دریا یسار باد

شب ها و روزهای تو در حل و عقد ملک

از حکم های دور سپهر اختیار باد

جان و دل ولی و عدوی تو روز و شب

از وعده و وعید تو پر نور و نار باد

از گردش زمانه همه حظ و قسم تو

تابنده روز باد و شکفته بهار باد

مفتاح نصرت و ظفر و فتح در کفت

آن سر شکار تن شکر جانشکار باد

از آتش حسام تو بدخواه ملک را

در چشم و دل همیشه دخان و شرار باد

هر دل که جز هوای تو خواهد ز روزگار

از درد خسته باد و به انده فگار باد

از حفظ و عون یزدان در سرد و گرم دهر

بر شخص عالی تو شعار و دثار باد

مقصود جان تست جهان را که جان تو

ز ایزد همیشه در کنف زینهار باد

تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا

بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد

عزمت بدین جهاد که در برگرفته ای

بر هر چه هست در بر تو کامگار باد

باد شتاب و کوه درنگ تو زیر ران

هامون نورد باره جیحون گذار باد

هر مرز کافری که سپاه اندرو بری

از خون بت پرستان پر جویبار باد

هر دشت بی گیا که راه نوردی هوای آن

از سم تازیان تو مشکین غبار باد

هر دشت بی گیا که تو در وی کنی نزول

با جوی های آب روان مرغزار باد

هر شاه کو ز لشکر تو منهزم شود

بسته ره هزیمتش از کوهسار باد

یاری و نصرت تو پس از یاری خدا

زین سرکشان به جنگ غزان و تتار باد

بر هر یکی ز پر کلاه چهار پر

روز و شب از فرشته نگهبان چهار باد

تو حیدری نبردی و در صف کارزار

اندر کف تو خنجر تو ذوالفقار باد

در عرصه مصاف تو شیران رزم را

سر کوفته به ضربت آن گاوسار باد

در هر غزات نصرت و فتح و ظفر تو را

چون فتح و نصرت و ظفر شاه یار باد

بر چین و روم و ترک ملک بادی و تو را

بنده چوخان و قیصر و کسری هزار باد

اصحاب تاج و تخت و نگین و کلاه را

اندر جهان به خدمت تو افتخار باد

بی کارزار هیبت چون آتش تو را

با مغز و جان دشمن تو کارزار باد

گاه از برای قهر معادی به چنگ تو

آن آبدار پر گهر تابدار باد

گاه از برای رزق موالی به دست تو

آن مشکبار لعبت زرد نزار باد

گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو

زی لحن رود ساز و رخ میگسار باد

عمر تو را که مفخرت دین و ملک ازوست

بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد

در صدر تو ز بخشش تو همچنین که هست

مدحت عزیز باد و زر و سیم خوار باد

در پیچ کار چون خرد آموزگار نیست

اندیشه تو را خرد آموزگار باد

هستی تو یادگار ملوک اندرین جهان

ملک همه ملوک تو را یادگار باد

تو جاودانه بادی و بر تخت مملکت

بزم تو خلد و قصر تو دارالقرار باد

ابدال را به دعوت نیک تو دست ها

برداشته چو پنجه سرو و چنار باد

مسعود سعد سلمان در بز و رزم تو

جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد

بر بزم باد بر تو ثناگوی و مدح خوان

و اندر نبرد حمله بر و جانسپار باد

تا هست چرخ و کوه جهانگیر جاه تو

چون چرخ بر قرار و چو کوه استوار باد

شادی روزگار همین روزگار تست

تا هست روزگار همین روزگار باد