مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در ستایش یمین الدوله بهرامشاه

ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست

وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست

دیده ست کس گلی و ملی چون رخ و لبت

کانرا چنین که گفتم خار و خمار نیست

آورد نوبهار بتان را و هیچ بت

مانند تو به خوبی در نوبهار نیست

سرو و چنار یا زان در هر چمن ولیک

با حسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست

ای قندهار گشته ز تو جایگاه تو

والله که لعبتی چو تو در قندهار نیست

منت خدای را که زمانه به کام ماست

و امروز روز دولت ما را غبار نیست

در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد

شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست

سلطان یمین دولت بهرام شاه کوست

شاهی که در زمانه ز شاهانش یار نیست

آن شهریار شهر گشای ملوک بند

کامروز مثل او به جهان شهریار نیست

هست او یمین دولت و اندر حصار ملک

چون بنگرند جز فلک او را یسار نیست

ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان

کاندر جهان رضای تو را جان سپار نیست

تو رستمی و باره تند تو هست رخش

تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست

یک پی زمین نماند که از زخم تیز تو

از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست

بی مغز دشمن تو در او نیست هیچ دشت

بی خون دشمن تو در او هیچ غار نیست

از بهر ملک توست جهان پایدار و بس

زین پس نگوید آنکه جهان پایدار نیست

چون کوه یافت است ز تو مملکت قرار

چون باد بیش دشمن دین را قرار نیست

تا استوار دید تو را در مصاف رزم

بر جان و عمر دشمن تو استوار نیست

هستی سوار و ملک و چنانی که پیش تو

خورشید بر سپهر چهارم سوار نیست

تابنده آفتاب کند روی در حجاب

روزی که بندگان تو گویند بار نیست

ملک افتخار کردی و امروز ملک را

جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست

پیوسته نهمت تو شکار است و کارزار

دانی که گاه جنگ و گه کارزار نیست

دل در شکار شیر مبند از برای آنک

یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست

گر گه گهی به چوگان بازی روا بود

گرچه ز برف روی زمین آشکار نیست

مقصور شد بر آنکه نشینی و می خوری

بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست

جان خواستار می شد بی شک ز بهر آنک

می جز نشاط را به جهان خواستار نیست

مجلس فروخته شود از می به روز و شب

می آتشی ات روشن کانرا شرار نیست

مجلس چو لاله زار کند جام می به رنگ

گرچه هنوز وقت گل و لاله زار نیست

بوس و کنار باید و دل شادمان از آنک

جز وقت شادمانی و بوس و کنار نیست

ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش

کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست

می خورد باید وز لب میگسار نقل

زیرا که نقل به ز لب میگسار نیست

این داور زمانه ملوک زمانه را

جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست

پیراروپار بنده ز جان ناامید بود

وامسال حال بنده چو پیراروپار نیست

کس را چنان که امروز این بنده توراست

جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست

هر مجلسی ز رای تو او را کرامتی است

هر هفته از تو بی صلت صد هزار نیست

از داده تو اکنون چندان که بنده راست

کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست

عمر تو باد باقی چندان که چرخ را

چون عمر و ملک تو به جهان یادگار نیست

بر تخت ملک بادی تا حشر تاجدار

کامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست

وین روزگار ملک تو پاینده باد از آنک

اندر زمانه خوشتر از این روزگار نیست