مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - در مدح ابوالرشد رشید بن محتاج

پسر محتاج ای من شده محتاج به تو

از پی آنکه همه خلق به تو محتاجست

مردمی کن برسان خدمت من چون برسی

به بزرگی که کفش بحر عطا امواجست

عمده مملکت قاهره بورشد رشید

خاص شاهی که فروزنده تخت و تاجست

ای جوادی که به نزد تو ز زوار و ز زر

بدره در بدره و افواج پس افواجست

مملکت را ز تو هر لحظه صد استنباط است

محمدت را ز تو هر روز صد استخراجست

جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است

جود را بزم تو مشهورترین منهاجست

رایهای تو در آفاق مصالح بدرست

سعدهاییست که در انجم و در ابر اجست

هر حکیمی که به نزد تو بود معیوبست

هر فصیحی که به نزد تو رسد لجلاجست

تا سرافراز براقیست ز اقبال تو را

از شرف روز بزرگیت شب معراجست

زندگان را سر نیروی چو اوداج آمد

ظلم افتد که مگر مهر تو در اوداجست

سائل از جود تو اندر طرف نعمت هاست

نعمت اندر کف تو از شغب تاراجست

اهتزاز از امل جود تو آرد در طبع

آنکه اندر رحم کون هنوز امشاجست

تا شب جاه تو از بخت تو روشن روزست

روزهای همه اعدات شبان داجست

نصرت ار صیقل شمشیر تو باشد نه عجب

که ظفر زین ره انجام تو را سراجست

شولک تو که پدید آید پندارد خلق

کز شبه گویی بر چارستون عاجست

گوهر مدح تو را دست هنر نظام است

حله شکر تو را طبع خرد نساجست

تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار

چشم در روی نکویی که مگر دراجست

تا بینداختیم تیر نهاد از بر خویش

پشتم از فرقت خم داده کمان چاجست

نیست بس دیر که چون پنبه بداز برف زمین

تا همی گفتی چون ابر خزان حلاجست

نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی

که به دیباجی او روی زمین دیباجست

می خوشخواره خوشبوی همی خور در باغ

قمری و بلبل عواد خوش و صناجست

روی ترکان را تا وصف به لاله است و به گل

زلف خوبان را تا نعت به قیر و ساجست

مدت عمر تو صد سال دگر خواهد بود

من همی گویم وین حکم خود از هیلاجست

موسم راوی در کعبه اقبال تو باد

که ره خلق بدو همچو ره حجاجست

پسر محتاج آورد بدین قافیه ام

حمل انصافش هم بر پسر محتاجست