سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۳

در باغ دهر چون گل گر سر به سر جمالی

در روز زندگانی گر جمله مه چو سالی

با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی

با حسن روی اگرچه بر روی حسن خالی

این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی

کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی

گرچه به شه نشانی، لشکرشکن چو سامی

ورچه به پهلوانی رستم هنر چو زالی

بی جان حسن معنی صورت به کار ناید

گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی

تا بدر تام گردی از آفتاب دانش

هر روز {نور} می گیر اکنون که چون هلالی

روحست علم و در تن جان قالبست او را

کس را مباد نفسی از روح علم خالی

چون خانهٔ نهادت زین دانه خالی آمد

کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی

از علمهای قالی اصلاح حال می کن

تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی

تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن

زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی

تو ذرهٔ حقیری واز آفتاب عرفان

گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی

می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم

می کوش تا نباشی بی بهره از معالی

با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل

با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی

خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی

خارج منال چون نی از هر دمی که نالی

محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی

شایستهٔ شکر شد طوطی بخوش مقالی

فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد

اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی

فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد

اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی

مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند

شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی

از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد

بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی

هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر

می دان یقین که از حق در معرض سؤالی

از بحر خاطر خود چندین در نصیحت

بر تو نثار کردم از نظم این لآلی