سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۱۶

ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه

آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب

وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه

من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست

تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه

پیش روی تو که آب از لطف دارد، می کند

از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه

از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین

سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه

گرچه دودش برنمی آید ز سوز عشق تو

آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه

معدن حسنی و از تأثیر خورشید رخت

همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه

آینه از روح باید کرد رویت را ازآنک

بر نتابد پرتو روی ترا هر آینه

آب روی تو ببیند در رخت از روشنی

با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه

بهر روی تو به جز آیینهٔ چینی مهر

دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه

چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین

چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه

پستهٔ تنگت تبسم کرد چون آیینه دید

همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه

شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود

بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه

گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان

پیش نقش روی تو الله اکبر آینه

چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف

ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه

زیر پای رخش آهن سم تو گیرد چو نعل

عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه

عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من

می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه

عاشق رویت بِدَم آیینه‌ها روشن کند

وز دم این دیگران گردد مکدر آینه

گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب

گرچه زر دارد نسازد زو توانگر آینه

آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک

بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه

غرهٔ روز رخت چون پرتویی بر وی فگند

هر شبی چون ماه نو گردد فزون تر آینه

آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست

صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه

تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند

تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه

کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو

گر بآب زر کسی صورت کند بر آینه

زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی شود

بر جناحش چون دم طاووس هر پر آینه

صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض

داشتم خورشید را اندر برابر آینه

چون خضر آب حیات عشق تو خوردم، سزد

گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه

گر تو بی آیینه رو بنموده ای عشاق را

بعد ازین ای جان ز تو روی و ز چاکر آینه

حد نیکویی روی اینست و نتوان نیز ساخت

آن نکو رو گر بخواهد زین نکوتر آینه

در جهان تیره جز روشن دلان عشق را

همچنین در طبع کی گردد مصور آینه

عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن

بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه

من درین آیینه ار رویت نشان دادم بخلق

بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه

از دل روشن برای روی چون تو دلبری

همچو خون از رگ برون کردم بنشتر آینه

زین چنین صورت گریها گر دلت نقشی گرفت

آهنی داری که در وی هست مضمر آینه

از گهرهایی که در وی طبع من ترصیع کرد

چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه

سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست

از درون چون صبحِ روشنگر برآور آینه