ای هشت خلد را بیکی نان فروخته
وز بهر راحت تن خود جان فروخته
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته
نان تو آتش است و بدینش خریده ای
ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته
ای تو بگاو، تخت فریدون گذاشته
وی تو بدیو، ملک سلیمان فروخته
ای خانه دلت بهوا و هوس گرو
وی جان جبرئیل بشیطان فروخته
ای تو زمام عقل سپرده بحرص و آز
انگشتری ملک بدیوان فروخته
ای خوی نیک کرده باخلاق بد بَدل
وی برگ گل بخار مغیلان فروخته
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته
ای غَمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته
تو مست غفلتی و باسم شراب ناب
شیطان کمیز خر بتو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنانکه تو
از رای تیره شمع بکوران فروخته
دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را بقطرهٔ باران فروخته
از بهر جامه جنت مأوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را بخانهٔ ویران فروخته
ترک عمل بگفته و قانع شده بقول
ای ذوالفقار حرب بسوهان فروخته
عالِم که علم داد بدنیا، چو لشکریست
هنگام رزم جوشن و خفتان فروخته
در هیچ وقت و دور بفرعونیان که دید
هارون عصای موسی عمران فروخته
هرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خرد
سهراب رخش رستم دستان فروخته
آن نقد را کجا بقیامت بود رواج
وین سرمه کی شود بسپاهان فروخته
چون مصطفی شود بقیامت شفیع تو
ای علم بوهریره بانبان فروخته
وزّان با تصرف معیار دولتی
ای تو بخاک جوهر ازین سان فروخته
ای دین پاک را بسخنهای دلفریب
داده هزار رنگ و بسلطان فروخته
داده بباد خرمن عمر خود از گزاف
پس جو بکیل و کاه بمیزان فروخته
ای نفس تو زبون هوا کرده عقل را
روز وغا سلاح بخصمان فروخته
این علمها که نزد بزرگان روزگار
چون یخ نمی شود بزمستان فروخته
دشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترک
گوهر گران خریده و ارزان فروخته
مکر و حسد مکن که نه اخلاق آدمیست
ای دیو و دد خریده و انسان فروخته
علم از برای دین و تو دنیا خری بآن
دایم تو این خریده ای و آن فروخته
در ماه دی دریغ و تأسف خوری بسی
ای مرد پوستین بحزیران فروخته
کز کید حاسدان بغلامی و بندگی
در مصر گشت یوسف کنعان فروخته
این رمزها که با تو همی گویم ای پسر
هر نکته گوهریست بنادان فروخته