سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۹۴

زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن

تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن

اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت

نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن

چراغ خانهٔ دل شد ضیای نور روی تو

وگرنه خانهٔ دل را نکردی نور جان روشن

جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب

که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن

اگر با آتش عشقت وزد بادی براو شاید

که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن

چو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق را

نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن

اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید

کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن

وگر از ابر لطف تو بمن بر سایه یی افتد

چو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشن

میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی

ببوسه می توان خوردن شرابی زآن لبان روشن

قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا

رخت بر صفحهٔ رویت چو گل در گلستان روشن

خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده

براتت رایجست اکنون که بنمودی نشان روشن

دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین

رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن

کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردم

مرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشن

من اشتر دل اگر یابم ترا در گردن آویزم

جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن

اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد

برَه بینی شود چون چشمِ میلِ سرمه‌دان روشن

مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد

ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن

فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره

کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟

رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان

که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن

چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد

مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن

مرا در شب نمی باید چراغ مه که می گردد

بیاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشن

ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد

ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن

ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد

بسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشن

ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را

چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن

بهر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره

تو با آن روی پرنوری چو ماه اندر میان روشن

چو رویت رخ نمود آنجا به جز تو کس نبود آنجا

وگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانه شان روشن

مرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردی

رهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشن

بمستی و بهشیاری بدیدم نیست چون دُردی

بپیش لعل میگونت می چون ارغوان روشن

ز یاقوت لبت گر عکس بر اجزای کان آید

دل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشن

چو خندد لعل تو در حال خلقی را کند شیدا

چو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشن

دل اندر زلف تو پیداست همچون نور در ظلمت

که هرگز در شب تیره نمی ماند نهان روشن

میان مردم غافل همی تابند عشاقت

چنان کاندر شب تیره بتابند اختران روشن

دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینه تیره

شد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشن

چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانهٔ دل را

بسان دست موسی شد ز پایش آستان روشن

شبی در مجمع خوبان نقاب از رو برافگندی

ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن

دلم از عشق پر نورست و شعر از وصف تو نیکو

زلال از چشمه دان صافی شراب از جام دان روشن

ز بهر آب رو پیشت رخی بر خاک می مالم

که از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشن

من از دهشت دراین حضرت سخن پوشیده می گویم

در اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشن

بدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافی

به دَم آیینه را هرگز کجا کردن توان روشن

مرا زین طبع شوریده سخن نیکو همی آید

چراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشن

چو شمع اندر شب تیره همی گریم همی سوزم

مگر روزی شود چشمم بیار مهربان روشن

ز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشه

برآید هر نفس از من دمی آتش فشان روشن

بدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینی

که گویی بر سر خاکست آب زعفران روشن

الا ای صوفی صافی کزآن حضرت همی لافی

مرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشن

درین بازار محتالان ترا عشقست سرمایه

برو از نور او بر کن چراغی در دکان روشن

چو روی خود در آیینه ببینی پشت گردون را

گرت در کوزهٔ قالب شود آب روان روشن

بسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادی

باسپیداج و گلگونه شود روی زنان روشن

تو در سود و زیان خود غلط کردی نمی دانی

ازین سرمایه نزد تو شود سود و زیان روشن

ازین دنیا بدست دل برآور پای جان از گل

که آیینه برون ناید ز نمگین خاکدان روشن

مجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خود

که چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشن

ز همت {نزد} معشوقست جای عاشقان عالی

از اختر در شب تیره است راه کهکشان روشن

درین منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشد

بسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشن

شب ار چون شمع برخیزی و سوزی در میان خود را

بسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشن

بجوشی تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته

بکوشی تا خبر گردد ترا همچون عیان روشن

ازین تیره قفس بر پر که مر سیمرغ جانت را

نماند بال طاووسی دراین زاغ آشیان روشن

درین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستر

برآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن

کمال الدین اسمعیل را بودست پیش از من

یکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشن

چو در قندیل طبع من فزودی روغنی کردم

چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن

سوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردی

کجا آب سخن ماندی ورا در اصفهان روشن

چو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذت

چو با خس کرد آمیزش نماند آب روان روشن