سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴۹

ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر

سوی درگاهِ شهِ عادل رسان از ما خبر

پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو

کای همه ایام تو میمون ترا روز ظفر

اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین

ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر

مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف

نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر

هم به تیغی ملک‌دار و هم به ملکی کامران

هم به اصلی پادشاه و هم به عدلی نامور

ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم

ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر

باز را کوته شود از بال او منقار قهر

گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر

آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشه‌ها

آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر

ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم

وی معالی جمع در تو چون معانی در صُوَر

ای به دولت مفتخر، محنت‌کشان را دست گیر

وی به شادی مشتغل، اَندُهگِنان را غم بخور

هم به دستِ عدل گردان پشتِ حالِ ما قوی

هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر

کاندرین ایام ای خاقان کسری‌معدلت

ظلمِ حُجّاج است اندر روم نی عدلِ عُمَر

تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان

اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر

عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب

خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در

هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل

هم غذای روح درویشان شده خون جگر

خرقه می‌پوشند چون مسکین خداوندان مال

لقمه می‌خواهند چون سایل نگهبانان زر

قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز

کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر

مردم تشنه‌جگر از زندگانی گشته سیر

چون سگانِ گُرسَنه افتاده اندر یکدگر

ظالمان مرده‌دل و مظلومکان نوحه‌کنا

هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه‌گر

ظالمان خونریز چون فصّاد و زایشان خلق را

خون دل سر بر رگ جان می‌زند چون نیشتر

هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند

ظالمان خانه‌سوز و کافران پرده‌در

از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار

یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر

اِشکَمِ گور است و پهلوی لَحَد بر پشتِ خاک

گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر

چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکن است

عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر

عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو

در شود روزی چو در حلق صدف افتد مَطَر

دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار

کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید به سر

از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم

وز برای بار حاجت نیست عیسی را به خر

نامِ ظالم بد بُوَد امروز و فردا حالِ او

آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر

چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو

اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر

محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک

ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر

با شما بودند چندین ملک‌جویان همنشین

وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر

حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان

ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر

هر یکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان

هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر

تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان

هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر

روز دولت {را} اگر باشد هزاران آفتاب

شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر

بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست

ملک دنیا بی‌زوال و کار دولت بی‌غیر

عدل کن امروز تا باشد مقرّ تو بهشت

اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر

ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک

وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر

سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت

باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر

سود دارد پند اگر چه اندر او تلخی بُوَد

خوش بُوَد در کام اگرچه بی نمک باشد شکر

یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست

بیت‌ها بحر معانی لفظ‌ها گنج گهر

چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست

این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر

من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را

از برای حق نعمت پند دادم این قدر

خیر و شرّ کس نگفتم از هوای طبع و نفس

مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر

ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم

گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر

تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد

تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر

هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان

باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر

همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف

قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر