حسن هرجا که در جهان برود
عشق در پی چو بیدلان برود
حسن هرجا به دلستانی رفت
عشق بر کف نهاده جان برود
حسن لیلیصفت چو حکمی کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پی حسن دلربا هر روز
عشق بیبال جانفشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کنی
مهر و مه چون ورق در آن برود
هرچه در مکتب خبر علم است
جمله بر تختهٔ عیان برود
نقطهٔ عشق اگر پذیرد بسط
بت به مسجد فغانکنان برود
عشق خورشید و بود ما سایه است
هرکجا این بیاید آن برود
سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگویم مرا زبان برود
ره نورد بیان چو سر بکشد
ترسم از دست من عنان برود
به سخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود
بر من این داغ از آتش عشقست
که به آب از من این نشان برود
دل که فرمانش بر جهان برود
کرد حکمی که جان بر آن برود
گرد میدان انفس و آفاق
همچو گویی به سر دوان برود
از نشانهای او دلست آگاه
هرکجا دل دهد نشان برود
طالب دوست در پی رنگی
راست چون سگ به بوی نان برود
مرکب شوق را چو بستی نعل
برکند میخ و آنچنان برود
که تو {تا} از مکان شوی بیرون
او به سرحد لامکان برود
بر براق طلب چو بنشینی
با تو مطلوب همعنان برود
از زمین خودی چو برخیزی
در رکاب تو آسمان برود
آن زمان در کنار وصل آیی
که تویی تو از میان برود
آفتابی که عرش ذرهٔ اوست
در دل تنگت آن زمان برود
این ره کعبه نیست کاندر وی
کس بیاری کاروان برود
مرد با زاد ناتوانی خویش
تا به جایی که میتوان برود
هرکه در سر هوای او دارد
پایش ار بشکنی به جان برود
طلبی میکند و گر نرسد
مقبل آن کس که اندر آن برود
پای اگر زآستان درون بنهد
همچنین سر بر آستان برود
هم درین درد جان به دوست دهد
هم درین کار از جهان برود
مرد این ره ز چشم نامحرم
روی پوشیده چون زنان برود
سیف فرغانی آن رود این راه
کآشکار آید و نهان برود