سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

ای همه هستی مبر در خود گمان نیستی

ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی

نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست

مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی

کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)

داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی

در ره معنی میسر کشتگان عشق راست

زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی

هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور

از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی

عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود

گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی

اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید

جای درویشان جان پرور بنان نیستی

جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون

حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی

حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند

قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی

معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان

چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی

جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست

لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی

راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز

ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی

سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز

نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی