سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶

ای برده رویت آب مه ازمهر تو درآتشم

چون باد خاکت بوسم ارآبی زنی برآتشم

بهر سخن گفتن مرا در قید عشق آورده ای

چون عود بهر بوی خوش افگنده ای درآتشم

شورآب اشک بی نمک درکاسه سر جوش زد

تا می نهد سودای توچون دیگ بر هرآتشم

همرنگ خون آبی چو سیل از ابر چشمم شد روان

کزبارقات عشق تو چون برق یکسر آتشم

بر گلستان حسن خویش ایمن مباش از آه من

ور نی بیفتد ناگهان در خشک و در تر آتشم

از تاب مهرت آب شعر از من ترشح می کند

چون خاک می سوزد مدام از بهر گوهر آتشم

عشق آتشست وهیمه جان این پرورش یابد ازآن

نوریست در کانون دل زین هیمه پرور آتشم

چون شمع گاز شوق تو هر دم زمن برد سری

لیکن دگر ره میکند چون دود سر درآتشم

عشقم بطور قرب تو هر دم دلالت می کند

شد،گرچه موسی نیستم،سوی تو رهبر آتشم

ازمعجزات عشق تو ز آب حیات عشق تو

در وکر سینه مرغ شد همچون سمندر آتشم

تا چون خسروی هر سحر بالی زند بانگی کند

آن دم ز باد پر او گردد فزونتر آتشم

شب آشکارا می شود چون ماه پیدا میشود

روز از نظرها می شود پنهان چواختر آتشم

آتش خورد دم بی دهان و زشعلها سازد زبان

نشگفت اگر ازیاد تو گردد سخن ور آتشم

با نفحه لطفت اگر بادی کند بر من گذر

با آب حیوان در اثر گردد برابر آتشم

دل مهر مهرت چون نگین از دست نگذارد همی

هر چند بگذارد چو شمع از پای تا سر آتشم

چون شمع دارم رنگ ز رز آن برتن ازپا تا بسر

ازآب چشم چون گهر بسته است زیور آتشم

عشقت همی گوید مهابی سیف فرغانی سخن

من مرده چون خاکستر و زنده است در بر آتشم