سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز

کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز

عاشق از آلایش کونین باشد برحذر

حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز

کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو

دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز

نان برای او خوری با روزه همسنگی کند

خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز

جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود

باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز

گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود

کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز

همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم

شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز

گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع

ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز

گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده

ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز

ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل

ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز

ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی

تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز

سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه

در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز