سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

باز دریافتن دوست مرا چون خورشید

روشن است آینه دل بدم صبح امید

تو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیار

در فرو بند که در روز شب افتد خورشید

دل آزاد باسباب و علایق مسپار

تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشید

همت اندر طلب غیر پراگنده مدار

بهر زاغ سیه از دست مده باز سپید

لوح عشاق ز اغیار کجا گیرد نقش

قلم اعلی محتاج نباشد بمدید

در غم عشق گریزان دل خود را کآن هست

ظل طوبی و هوای دگران سایه بید

گر ره عشق روی زود بمقصود رسی

می از آن جام خوری مست بمانی جاوید

انتظاری برود، لیک نیاید هرگز

کس از آن مایده محروم و از آن در نومید

چنگ لطفش بنوازش چو درآید یابد

زخمه از خنجر بهرام رباب ناهید

سیف فرغانی بسیار سخن گفت و نبود

آن احادیث چو اخبار تو عالی اسنید