سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

هرکه در عشق نمیرد به بقایی نرسد

مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد

تو به خود رفتی از آن کار به جایی نرسید

هرکه از خود نرود هیچ به جایی نرسد

در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز

جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد

عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی

بلبل از گلشن بی‌گل به نوایی نرسد

سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز

بی‌عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد

سعی بی‌عشق ترا فایده ندهد که کسی

به مقامات عنایت به غنایی نرسد

هرکرا هست مقام از حرم عشق برون

گرچه در کعبه نشیند به صفایی نرسد

تندرستی که ندانست نجات اندر عشق

اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد

دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا

خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد

خوان نهادست و گشاده در و بی‌خون جگر

لقمه‌ای از تو توانگر به گدایی نرسد

ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب

شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد

سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل

می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد