دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد
بهر بیماری دل درد تو درمان آورد
هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو
صد چو من یعقوب را در بیت احزان آورد
سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر
ناگهان پیراهن یوسف به کنعان آورد
آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود
از حبش عاشق بلال از پارس سلمان آورد
همتی باید که عاشق را درین راه افگند
رخش میباید که رستم را به میدان آورد
دل فگند این نفس را اندر بلای عشق تو
بر سر کافر دعای نوح طوفان آورد
دل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشکبار
چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد
هیچ دنیای دوست را عشقت ز تو آگه نکرد
خضر کی بهر سکندر آب حیوان آورد
بر سر شاهان زند درویش با شمشیر عشق
جنگ با شیران کند چون پیل دندان آورد
ملک جان و دل به غارت میرود درویش را
کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد
عاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جان
نی ز هر در همچو زنبیل گدا نان آورد
ماه با خرمن نشاید کز برای دانهای
همچو خوشه سر به زیر پای گاوان آورد
آرزوی لعل خندانت که جان را شیر داد
پیر را چون طفل پستانجوی گریان آورد
گنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجا
تنگدستی چون من آن لب را به دندان آورد
روز آخر شاد خیزد سیف فرغانی ز خاک
در غم عشقت اگر یک شب به پایان آورد