سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد

خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد

آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده

چشم از همه در بست و بروی تو نظر کرد

ما را کمر تو ز میان تو نشان داد

ما را سخن تو ز دهان تو خبر کرد

خباز مشیت نمک از روی تو درخواست

از بهر فطیری که ازو قرص قمر کرد

چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم

تا دیده معنیم تماشای صور کرد

با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن

خورشید شد و سر ز گریبان تو بر کرد

در کوی تو ما را نبود جای اقامت

وآن فند نکردی که توانیم سفر کرد

چندانکه توانم من گریان ز فراقت

زآن لب که بیک خنده جهان پر ز شکر کرد

بوسی خوهم و گر ندهی باز نیایم

زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد

با بنده چنان نیستی ای دوست که بودی

پیداست که در تو سخن دشمن اثر کرد

در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست

آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد

زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر

زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد

در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد

عاشق که شبی در غم هجرانت سحر کرد

هرگز من و تو هر دو بدین حال نبودیم

حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد

لعلش بسخن سیف ترا شاد بسی داشت

طوطی لبش پرورش تو بشکر کرد

سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت

مست این همه غوغا (نه) بخود کرد اگر کرد

از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد

گویند بود میوه ز شاخی که زهر کرد