سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

چشم تو کو جز دل سیاه ندارد

دل برد از مردم و نگاه ندارد

بی رخت ای آفتاب پرتو رویت

روز منست آن شبی که ماه ندارد

با همه ینبوع نور چشمه خورشید

با رخ تو شکل اشتباه ندارد

با همه خیل ستاره ماه شب افروز

لایق میدان تو سپاه ندارد

بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید

رقعه شطرنج حسن شاه ندارد

عاشق تو نزد خلق جای نجوید

مرده بی سر غم کلاه ندارد

گر برود از بر تو راه نداند

ور برود بر در تو راه ندارد

بر در مردم رود چو سگ بزنندش

هر که جزین آستان پناه ندارد

در که گریزد زتو که در همه عالم

از تو به جز تو گریزگاه ندارد

درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است

طاقت ناله مجال آه ندارد

وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد

خرمن مه بهر گاو کاه ندارد

از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار

جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد

دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد

ملک عمارت چو پادشاه ندارد