سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت

دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت

شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش

از کام من بلعل شکر بار برگرفت

ملک سکندرست نه آب آنکه جان من

ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت

آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد

عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت

بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او

رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت

بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند

بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت

وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد

مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت

هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار

رسم طمع از مال خریدار برگرفت

کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن

هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت

عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا

این خستگی که از دلم آزار بر گرفت

دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار

رسم دل از میانه بیکبار برگرفت