یار در شیرینی از شکر گذشت
عشق در دلسوزی از آذر گذشت
چون کنم چون انگبین آگاه نیست
زآنکه بی او شمع را بر سر گذشت
باد زلفش را پریشان کرد دی
بوی او خوش شد چو بر عنبر گذشت
می نیارم زآن رقیبان چو دیو
گرد کوی آن پری پیکر گذشت
منع را بر آستان خفته است سگ
زآن نمی آرد گدا بردر گذشت
دی مرا پرسید یار از حال صبر
گفتمش تو دیر زی کو در گذشت
آب چشمم بی تو بگذشت از سرم
بی تو این دارم یکی از سرگذشت
او مرا طالب من اورا عاشقم
انتظار از حد شد و از مر گذشت
راست چون لیلی و مجنون هر دو را
عمر در سودای یکدیگر گذشت
یار دی اشعار من می خواند، گفت
پایه شعر تو از خوشتر گذشت
گفتم آری این عجب نبود ازآنک
آب شیرین شد چوبر شکر گذشت
سیف فرغانی بیمن ذکر دوست
گوهر نظمت بقدر از زر گذشت