سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

دلبرا عشق تو اندر دل وجان داشتنیست

عشق سریست که از خلق نهان داشتنیست

تا پس از مرگ وفنا زنده باقی باشم

دل بعشق تو چو تن زنده بجان داشتنیست

تا مرا ظاهر و باطن ز تو غایب نبود

دل بتو حاضر ودیده نگران داشتنیست

ای ولی نعمت جان چون در دندان دایم

گوهر شکرتو در درج دهان داشتنیست

تا فشاند زلب اندر قفس تنگ دهان

شکر ذکر تو، طوطی زبان داشتنیست

فارغ از جامه ونانم که چو نان وجامه

غم وسودای تو این خوردنی آن داشتنیست

تا بترک غم تو پند کسی ننیوشد

سر ازین عقل سبک گوش گران داشتنیست

تازهرچه نتوانم نگهم دارد دوست

شیر همت زپی دفع سگان داشتنیست

تا که همکاسه مردم نشود، مروحه یی

از پی رد مگس برسر خوان داشتنیست

تا زخوان ملکوتی شودت حوصله پر

شکم وهم تهی از غم نان داشتنیست

سیف فرغانی ازین درد نمی کرد فغان

عشق گل گفت ببلبل که فغان داشتنیست