ای دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست
دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست
چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام
گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست
بی تو عالم بر دلم ای جان چو چشم سوزنست
چشم سوزن بر دلم چون با تو باشم تنگ نیست
کس بتو مانند و نسبت نیست با تو خلق را
زنگ همچون آینه آیینه همچون زنگ نیست
گر میانت در زرو یاقوت گیرم چون کمر
خدمتی نبود که آن جز خاک و این جز سنگ نیست
سعدی اریک چند در میدان تو اسبی براند
مرکب ما پشت ریش و باره ما لنگ نیست
در سخن نیکست هرکس را و بر بالای چنگ
این بریشمها که می بینی بیک آهنگ نیست
سازها دارند مردم مختلف بهر طرب
لیک از آنها در خوش آوازی یکی چون چنگ نیست
سیف فرغانی نکو گوید سخن منکر مشو
چون توان گفتن شکر را طعم و گل را رنگ نیست
کار خواهی کرد عاشق شو که به زین نیست کار
شعر خواهی گفت ازین سان گو که به زین لنک نیست