سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

تا مرا آن ماه تابان دوستست

جمله دشمن کامیم زآن دوستست

دوستی خونت بخواهد ریختن

هوش دارای دل که این آن دوستست

کی بمن پردازی ای جان چون ترا

هر طرف چون من هزاران دوستست

دوست می دارد ترامسکین دلم

عیب نتوان کردنش جان دوستست

با دلم زلف ترا پیوندهاست

کافرست اما مسلمان دوستست

هرکه با من بیندت گوید همی

کین گدا با چون تو سلطان دوستست

آشکارش خلق دشمن می شوند

هر که چون من باتو پنهان دوستست

دشمن او می شود پیراهنش

دامنش گربا گریبان دوستست

عاشقان را عامیان گر دشمنند

دیو کی با نوع انسان دوستست

همچو باز از بانگ زاغانش چه باک

بلبلی گر با گلستان دوستست

سایه محروم است ازآن گوید چرا

ذره با خورشید تابان دوستست

هرکه همچون من به جز تو میل کرد

عاشقش مشمر که سگ نان دوستست

سیف فرغانی بکن گر عاشقی

جان فدای او که جانان دوستست