ما غریبیم و شهر ازآن شماست
با چنین رو جهان جهان شماست
پادشاهان چو بنده می گویند
ما رعیت ولایت آن شماست
عهد خسرو ندید از شیرین
شر و شوری که در زمان شماست
باچنین چشم مست عاشق کش
هرکه میرد از کشتگان شماست
گر براتی بجان کنند و بسر
بدهم چون برو نشان شماست
جان عاشق نشانه آن تیر
که زابروی چون کمان شماست
زردی روی زعفرانی من
از رخ همچو ارغوان شماست
ابر گوهرفشان دو چشم منست
پسته پرشکر دهان شماست
آب حیوان یک جهان عاشق
در دو لعل شکرفشان شماست
کم زاصحاب کهف نیست بقدر
هرکه چون سگ بر آستان شماست
غم جان را بخود نمی گیرد
دل که چون لامکان مکان شماست
سیف فرغانی ارچه چیزی نیست
بلبلی بهر گلستان شماست
سخن خود نمی تواند گفت
که دهانش پر از زبان شماست