پیغام روی تو چو ببردند ماه [را]
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست
کین نقطه نیست دایرهٔ روی ماه را
بهر سپید رویی حسنت نهادهاند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم به قدم دَرفِتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مَهِ انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گلست
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه مِیْ خورَد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه مینکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشی است که میسوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه به معاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر تو [را] به غلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خود
از آب خویش فایدهای نیست چاه را
ای دیدهور نظر به رُخ دیگران مکن
«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»