سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را

از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

پایم به گِل فروشد در کوی تو قضا را

از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

بر انبیای دیگر فضلست مصطفا را

در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را

ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت

باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را

تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ‌خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را

مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد

اینست وجه درمان آن درد بی دوا را

من بنده‌ام تو شاهی، با من هر آنچه خواهی

می‌کن که بر رعیت حکم است پادشا را

گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی

حدم بزن و لیکن از حد مبر جفا را

از دهشت رقیبت دورست سیف از تو

در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را

سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)