فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰ - درمدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصر الدین گوید

بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان

همی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستان

مرا بنفشه و لاله بکار نیست که او

بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان

ز رنگ لاله او وز دم بنفشه او

جهان نگار نمایست و باد مشک افشان

همی ندانم کاین را که رنگ داد چنین

همی ندانم کانرا که بوی داد چنان

مرا روا بود ار سر بسر بنفشه دمد

بگرد لاله آن سرو قد موی میان

کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود

اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان

بهشت وار شود بوستان عارض او

چنان کجا شود اکنون بهشت وار جهان

کنون برافکند از پرنیان درخت ردا

کنون بگسترد از حله باغ شادروان

کنون چو مست غلامان سبز پوشیده

ببوستان شوداز باد زاد سرو نوان

کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار

چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان

نه باغ را بشناسی ز کلبه عطار

نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک

امین ملت محمود پادشاه زمان

خدایگان خرد پرور مروت ارز

بلند همت و زایر نواز و حرمت دان

ازو شود همه امیدهای خلق روا

بدو شود همه دشوارهای دهر آسان

کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت

نسوزد ار بکف آتش در افکند بدهان

اگر چه قرآن فاضل بود بیابد مرد

ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن

بوصف کردن او در ببارد و عنبر

ز طبع مدحت گوی و ز لفظ مدحت خوان

بزرگ نام کندنزد خلق دیوان را

سخنوری که کند مدح او سر دیوان

جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد

سخن طلب را نزدیک او دهند نشان

سخن شناسان بر جود او شدند یقین

کجا یقین بود آنجا بکار نیست گمان

عطای وافر، برهان جود او بنمود

عطا بود بهمه حال جود را برهان

همی نگردد چندانکه دم زنی فارغ

ز بر کشیدن زر عطای او وزان

عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش

بدستش اندر زرین شدی دوال عنان

بحیله پایگه همتش همی طلبد

ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان

چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند

کسی که دیده بود فر سایه یزدان

همای چون بکسی سایه برفکند آن کس

جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن

امیر اگر زبر کشته سایه برفکند

ز فر سایه او کشته باز یابد جان

همه دلایل فرهنگ را به اوست مآب

همه مسایل سربسته را ازوست بیان

بروز معرکه اندر مصاف دشمن او

ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان

هرآن سوار که نزدیک او بجنگ آید

اجل فرو شود اندر تنش بجای روان

مبارزان عدو پیش او چنان آیند

چو مورچه که بود بر گرفته دانه گران

بسوی باز شد از پیش او چنان تازند

چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان

سر عدو بتن اندر فرو برد به دبوس

چنانکه پتک زن اندر زمین برد سندان

کمان فروفتد از دست دشمن اندر جنگ

بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان

زسهم نامش دست دبیر سست شود

چو کرد خواهد برنامه نام او عنوان

همیشه باشد از مهر او و کینه او

ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان

ز کین او دل دشمن چنان شود که شود

ز نور ماه درخشنده جامه کتان

ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل

ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان

همیشه تا چو گل نسترن بو لؤلؤ

چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان

همیشه تابود آز و امید در دل خلق

چنان چو آتش در سنگ وگوهر اندر کان

خدایگان جهان باد و پادشاه زمین

بعون ایزد کشور گشاو شهرستان

ازو هر آنکه بود بدسکال او غمگین

بدو هر آنکه بود نیکخواه او شادان