فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح سلطان محمود و ذکر مراجعت او از رزم و فتح قلعهٔ هزار اسب

برکش ای تُرک و به یک سو فکن این جامهٔ جنگ

چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ

وقت آن شد که کمان افکنی اندر بازو

وقت آن است که بنشینی و برداری چنگ

دشمن از کینه برآمد به کمینگاه مرو

لشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگ

به مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه

زلف مشکین تو پُرگَرد شود ای سرهنگ

نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان

تا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگ

رخ روشن را زیر زره خود مپوش

که رخ روشن تو زیرِ زره گیرد زنگ

زره خود به رخ بر چه نهی خیره که هست

رخ گلگون تو زیر زره غالیه‌رنگ

ای مژه تیر و کمان ابرو! تیرت به چه کار؟

تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ

تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان

که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ

خسرو غازی محمود محمد سیرت

شاه دین‌ورز هنرپرور کامل‌فرهنگ

آنکه برکند به یک حمله در قلعهٔ تاغ

وآن که بگشاد به یک تیر در ارگ زرنگ

آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسود

به زمانی در و دیوار حصار بشلنگ

آنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغ

وآن که بشکست بتان بر در بتخانهٔ گنگ

آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش

روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ

ای شگفت آنکه همی کینهٔ خوارزم کشید

تا که حاصل شودش نام و برآید از ننگ

خویشتن غرّه چرا کرد به جیحون و به جوی

جنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگ

چه گمان برد که این جنگ به سر برده شود

به فسون و به حیل کردن و زرق و نیرنگ

او چه دانست که خسرو ز سران سپهش

کشته و خسته به هم درفکند شش فرسنگ

وآن که ناکشته و ناخسته بماند همه را

طوق‌ها سازد گرد گلو از پالاهنگ

وآن گه او را سوی دروازهٔ گرگانج برند

سرنگون بادگران از سر پیلان آونگ

عالمی را به هم آورد و سوی جنگ آمد

بر کشیده سر رایات به برج خرچنگ

همه آراستهٔ جنگ و فزایندهٔ کین

روزگاری به خوشی خورده و ناخورده شرنگ

نالهٔ کوس ملکشان بپراکند ز هم

همچو کبکان را باز ملک از نالهٔ زنگ

به هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفت

همه را تر شده از خون خداوندان تنگ

رنگ آن روز غمی گردد و بی‌رنگ شود

که بر آرامگه شیر به گرد آید رنگ

ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال

ای زمین یافته از حلم گران‌سنگ تو سنگ

همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته‌ست

همچو آکنده به صد رنگ نگارین سیرنگ

نامهٔ فتح تو ای شاه به چین باید برد

تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ارتنگ

ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم

ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ

بیژن ار بستهٔ تو بودی رسته نشدی

به حیل ساختن رستم نیواز ارژنگ

با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست

پوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگ

از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی

به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ

تا بر این هفت فلک سیر کند هفت اختر

همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ

تا گریزنده بود سال و مه، از شیر، گوزن

تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ

شاد باش ای ملک شهرگشایی که شده‌ست

در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ

روز و شب در بر تو دلبر بالیده چو سرو

سال و مه در کف تو بادهٔ تابنده چو زنگ