بردم این ماه به تسبیح و تراویح به سر
من و سهیکی وسماع خوش و آن ماه پسر
یک مه از سال چنان بودم کَابدال بوند
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر
نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد
نوبت گرسنگی خوردن بردیم به سر
می ستانم ز کف آنکه مرا چشم به دوست
وان کسی را که دلم خواهد گیرم در بر
باز خواهم به شبی بوسه یک ماهه ز دوست
بوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر
عالم شهر همین خواهد لیکن به زبان
بنگوید چو منِ ابلهِ دیوانهٔ خر
هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم
مردمان را دهم از راز دل خویش خبر
خویشتن را بجز این عیب ندانم به جهان
لاجرم عیب مرا خواجه خریدهست به زر
خواجه سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر و عمر
هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل
هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر
مهتری از گهر پاک رسیدهست بدو
فضل میراث رسیدهست مر او را ز پدر
اثر نعمت جدانش پیداست هنوز
بر بناهایی با کوه به بالا همسر
سیستان خانه مردان جهانست و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر
سام یل کیست کجا سایه آن خواجه بود
خواجه را اکنون چون سام غلامیست نگر
نیمروز امروز از خواجه و از گوهر او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
دست دارد به کتاب و دست دارد به سلیح
این بسی برده به کار و آن بس کرده ز بر
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کردهست بدان لشکر در دشت کَتَر
کس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیست
او همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفر
همه خانان و تکینان و سواران دلیر
داشتند از سپه او ازو دست به سر
خان همی گفت همه روزه که سبحان الله
این چه مردست که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
به طرازیدن جنگ و به فدا کردن زر
گر بخواهد به چنین مردی کاورد به جنگ
خانمان همه یکباره کند زیر و زبر
گله مردم شکرست پس از رایت او
که نبوده به جهان در سپه اسکندر
جان شیرین را آنروز که در جنگ شوند
برِ ایشان نبود قیمت و مقدار و خطر
نازده زخم به جنگ اندر، شیران فکنَد
به سبک داشتن پای و به اسب و به سپر
اگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بود
بپریشند به شمشیر دو دستی و تبر
کار مردان بدل مهتر شایسته کند
پیر شایستهتر از خواجه نباشد مهتر
شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست
همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر
همه را بسته به درگاه خداوند بَرَد
وز خداوند فزون زین رسد او را لشکر
شاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کند
هیبت خواجه کند بر دلش از دور اثر
لاجرم منزلتی دارد نزدیک ملک
جز مر او را و جز او کیست به پیل اندر خَور
بس دلا کو را زان پیل رسیدهست الم
بس کسا کو را زان پیل به دردست جگر
پیل او پای همی بر سر صد شیر نهد
ورچه پیلش به سفر باشد و شیران به حضر
همچنین باد همه ساله به کام دل خویش
پیل بر درگه و در پیش بتان دلبر
عید و جز عید بر آن خواجه به شادی گذراد
بگذاراد و بماناد بدین صدر اندر