سروی گر سرو ماه دارد بر سر
ماهی گر ماه مشک بارد وعنبر
ماهت با مشک سیم دارد همبر
سروت بر مه ز لاله دارد زیور
شکر داری! چنانکه داری لؤلؤ
روزی بر من ببوسه باری شکر
یکچند از درد عشق زاری کردم
زاری دیدم چنانکه خواری بیمر
من بسیاری هم تو خوردم جانا
زینروی ای بت بروی گشتم چون زر
دارم بر رخ ز اشک جویی جاری
رویم زردست وتن چو مویی لاغر
گر من از بزم میر بویی یابم
گردد کارم ز بخت روزی بهتر
خسرو یوسف که از یلان کین جوید
باشد دادش همیشه با دین همبر
از دل دریاست میرو از کف جیحون
در صدر او حاتمست و بر زین حیدر
از خون دشت فراخ گردد جیحون
چون کرد او از نیام بیرون خنجر
احسنت ای خسروی که راندی لشکر
رادی کردی بسی و دادی گوهر
هرگز بی تو مباد شادی روزی
دایم چونین امیر بادی و سرور
تیر تو در مغز شیر مسکن خواهد
نبود با ناوک تو آهن منکر
گردون میدان شود، چو بازی چوگان
دریا صحرا شود، چو سازی لشکر
گیتی زرین شود، چو آیی زی بزم
خارا پر خون شود، چو تازی اشقر
ماهی، گر ماه جام دارد و ساغر
شیری، گر شیر ملک دارد و کشور
ببری، گر ببر درع دارد و مغفر
ابری، گر ابر تخت دارد و افسر
فرخ شاهی، خجسته داری اختر
بر هر گردن ز شکر داری چنبر
دشمن را در دو دیده داری اخگر
گویی در آب تیغ داری آذر
گردون سازد همیشه کارت نیکو
زیرا چون تو ندید شاهی صفدر
فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز
گاهی ملحد کشی و گاهی کافر
گویی کز روی خویش داری مخبر
گویی کز خوی خویش داری منظر
گویی کز فضل خویش داری گوهر
کویی کز دست خویش داری کوثر
یابند از خدمت تو نعمت اخوان
نعمت باشد جزای خدمت در خور
دولت با تو گرفت صحبت دایم
کرده ست از تو همیشه دولت مفخر
صفدر چون تو نبود رستم یاسام
مهتر از تو نبود جم یا نوذر
تا نبود همچو ماه پروین تابان
تا نبود لاله، همچو نسرین پرپر
شادان بادی مدام وغمگین دشمن
در تن پیکان تو و زوبین برسر