فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید

ای زینهارخوار بدین روزگار

از یار خویشتن که خورد زینهار

یک دل همی چرند کنون آهوان

با شیر و با پلنگ بیک مرغزار

وقتی که چون دو عارض و زلفین تو

درباغ گل همی شکفد صد هزار

هر شب همی درخشد در گلستان

چون شعله‌های آذر گلهای نار

وقتی که چون موشح گردد زمین

وشی و پرنیان همه کوه و قفار

گردد ز چشم دیده‌وران ناپدید

اندر میان سبزه به صحرا سوار

وقتی که چون سرود سرایی به باغ

یا در چمن چغانه نهی بر کنار

بلبل سرود راست کند بر سمن

صلصل قصیده نظم کند بر چنار

وقتی که عاشقان و جوانان به هم

در باغ مِیْ خورند به دیدار یار

این بر چمن نشسته و پر می قدح

وآن زیر گل غنوده و پر گل کنار

زیرِ گلِ شکفته بخواهد گشاد

نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار

از من همی جدا شوی ای ماهروی

نامهربان نگاری و ناسازگار

بی دوست چون بُوَم به چنین ماه و روز

بی یار چون زیم به چنین روزگار

ترسم که از بهار بترسی همی

گویی ز تو بهار به آید به کار

وآنگاه چون بهار به آید ز تو

گردی به چشم عاشق بی قدر و خوار

تو زین قبل اگر روی ای جان مرو

ور انده تو زینست انده مدار

من هم بهار دیدم و هم روی تو

روی تو از بهار به، ای غمگسار

اینک بهار، اینک رخسار تو

بنگر به روی خویش و به روی بهار

ور بی بهانه رفتن خواهی همی

بی مهر گشت خواهی و زنهارخوار

شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف

تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار

چون تو شدی دلم شد و فردا مرا

از بهر مدح میر دل آید به کار

بنیاد حمد میر محمد کزوست

شاهی و ملک و دولت دین استوار

نزد پدر ستوده و نزد خدای

اندر همه مقامی و اندر همه تبار

هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر

هم شهریار و هم پسر شهریار

زو قدر و جاه و عز و شرف یافته

تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار

اسلام را به منزلت حیدر است

شمشیر او به منزلت ذوالفقار

مردان مرد گیر و شیران نر

روز نبرد کردن و روز شکار

در نزد او سراسر در بندگی

در پیش او تمامی در زینهار

رایش به وقت حزم حصار قویست

تیغش به روز رزم کلیدحصار

در حلم نایبانند او را جبال

در جود چاکرانند او را بحار

جایی که جود باید جود و سخاست

جایی که حلم باید حلم و وقار

از قادری که هست نیارد گذشت

اندر همه ولایت او اضطرار

با سهم او دلیرترین پیلی

از سر برون نیارد کردن فسار

از بیم او نکو خو و بخرد شدند

دیوانگان گشته خلیع العذار

فرزند آن شهست که از بیم او

بیرون نیارست آمد ثعبان ز غار

ای عدل و رادمردی را در جهان

نوشیروان دیگر و اسفندیار

آن کو شمار ریگ بداند گرفت

فضل ترا گرفت نداند شمار

برتر ز چیزها خرد است و هنر

مردمِ بی این دو چیز نیاید به کار

وین هر دو را امید به تست از جهان

زینی به هر امیدی امیدوار

غره نئی بدین هنر و نیکویی

از فر شاه بینی و از کردگار

سلطان ترا به چرخ برین برکشید

وآخر بدین همی نکند اختصار

جایی رساندت که به درگاه تو

از روم هدیه آرند، از چین نثار

بخت مؤالف تو سوی ارتفاع

بخت مخالف تو سوی انحدار

فرمانبران تو شده‌اند ای امید

فرمان دهندگان صغار و کبار

اندر دو چشم خویش زند خار خشک

هر دشمنی که با تو کند چار چار

در هر دلی هوای تو بیخی زده‌ست

بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار

گیتی گرفت با تو امیرا سکون

دلها گرفت با تو امیرا قرار

وآن دل که رفته بود به جای دگر

از بهر بازگشتن بربست بار

ای درگه تو جایگه قدر و جاه

ای خدمت تو مایه عز و فخار

«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد

درگاه تو و خدمت تو اختیار

فخریست خدمت تو که تا روز حشر

او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار

شادی، به خدمت تو کند پیش‌بین

خدمت، به درگه تو کند هوشیار

آنجاست ایمنی و دگر جای بیم

آن جایگه گلست و دگر جایْ خار

ای از تو یافته دل و فربی شده

فرهنگ دل شکسته وجود نزار

ای از تو یافته دل و فرخ شده

غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار

سال نوَست و ماه نو و روز نو

وقت بهار و وقت گل کامکار

شادی و خرمی را نو کن بسیج

دل را به خرمی و به شادی سپار

بوبکر عندلیب نوا را بخوان

گو قوم خویش را چو بیایی بیار

وز هر یکی جدا غزلی نو شنو

شاهانه شادمانه زی و شادخوار

نوروزِ نو و نوبهار دلارام را

با دوستان خویش به شادی گذار

تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک

تا طبع خاک خشک نگیرد بخار

پاینده باش تا به مراد و به کام

از دشمنان خویش بر آری دمار

امروزِ تو همیشه نکوتر ز دی

امسال تو هماره نکوتر ز پار

همواره یمن باد ترا بر یمین

پیوسته یسر باد ترا بر یسار