فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه گوید

شهر غزنی نه همانست که من دیدم پار

چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار

خانه‌ها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش

نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فکار

کوی‌ها بینم پر شورش و سرتاسرِ کوی

همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار

رسته‌ها بینم بی مردم و درهای دکان

همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار

کاخ‌ها بینم پرداخته از محتشمان

همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار

مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان

چشم‌ها کرده ز خونابه به رنگ گلنار

حاجبان بینم خسته‌دل و پوشیده سیه

کلَه افکنده یکی از سر و دیگر دستار

بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی

بر در میدان گریان و خروشان هموار

خواجگان بینم برداشته از پیش دوات

دست‌ها بر سر و سرها زده اندر دیوار

عاملان بینم بازآمده غمگین ز عمل

کارناکرده و نارفته به دیوانِ شمار

مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان

رودها بر سر و بر روی زده شیفته‌وار

لشکری بینم؛ سرگشته، سراسیمه شده

چشم‌ها پرنَم و از حسرت و غم گشته نزار

این همان لشکریانند که من دیدم دی؟

وین همان شهر و زمین است که من دیدم پار؟

مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟

دشمنی روی نهاده ست بر این شهر و دیار؟

مگر امسال ز هر خانه عزیزی گم شد_

تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟

مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟

نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار

تو نگویی چه فتاده ست؟ بگو گر بتوان

من نه بیگانه ام، این حال ز من باز مدار!

این چه شغل است و چه آشوب و چه بانگ است و خروش؟

این چه کار است و چه بار است و چه چندین گفتار؟

کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم از آن

نفتادستی و شادی نشدستی تیمار

کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر

آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار

رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند

من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار

آه و دردا ودریغا که چو محمود ملِک

همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار

آه و دردا که همی لعل به کان باز شود

او میان گل و از گل نشود برخوردار

آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید

باغ فیروزی پر لاله و گل‌های به‌بار

آه و دردا که به یکبار تهی بینم از او

کاخ محمودی و آن خانهٔ پر نقش و نگار

آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند

ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار

آه ودردا که کنون قیصر رومی برهد

از تکاپوی برآوردن برج و دیوار

آه و دردا که کنون برهمنان همه هند

جای سازند بتان را دگر از نو ببهار

میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک

این چه روز است بدین تاری؟ یا رب، زنهار!

فال بد چون زنم این حال جز این است مگر

زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار

میر می خورده مگر دی و بخفته ست امروز

دیر خفته ست؛ مگر رنج رسیدش ز خمار

کوس نوبَتْش همانا که همی زآن نزنند

تا بخسبد خوش و کمتر بوَدش بر دل بار

ای امیر همه میران و شهنشاه جهان

خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار

خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست

شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار

خیز شاها! که به قنّوج، سپه گرد شده است

روی زآن سو نِه و بر تارکشان آتش بار

خیز شاها! که رسولان شهان آمده اند

هدیه‌ها دارند آورده فراوان و نثار

خیز شاها! که امیران به سلام آمده اند

بارشان ده که رسیده ست همانا گه بار

خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ست

بر گل نو قدحی چند می لعل گسار

خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اند

آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار

خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند

از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزار

خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت

خلعت لشکر و گردید به یکجای انبار

خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز

به شتاب آمد؛ بنمای مر او را دیدار

که تواند که برانگیرد زین خواب تو را

خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار

گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست

ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار

خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود

هیچکس خفته ندیده ست تو را زین کردار

خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام

بنیاسودی هر چند که بودی بیمار

در سفر بودی تا بودی و در کار سفر

تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار

سفری کآنرا بازآمدن امید بوَد

غم او کم بوَد، هر چند که باشد دشوار

سفری داری امسال شها اندر پیش

که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار

یک دمک باری درخانه ببایست نشست

تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار

رفتن تو به خزان بودی و هر سال شها

چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار

چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن

زآن برادر که بپروردی او را به کنار

تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست

رخ چون لالهٔ او زرد، به رنگ دینار

از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه

آب دیده بشخوده ست مر او را رخسار

آتشی دارد در دل که همه روز از آن

برساند به سوی گنبد افلاک شرار

گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب

دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار

مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند

همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار

روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو

کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار

به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان

تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟

تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی

چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟

نه همانا که جهان قدر تو دانست همی

لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار

زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود

تا تو رفتی ز جهان، این سه برون شد یکبار

شعرا را به تو بازار برافروخته بود

رفتی و با تو به یکبار شکست آن بازار

ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر

ای امیری که نگشته ست به درگاه تو عار

همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود

رنج‌کش بودی در طاعت ایزد هموار

بِگُذاراد و به روی تو میاراد هَگِرز

زلتی را که نکردی تو بدان استغفار

زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام

ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار

دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد

این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار

اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد

به بهشت و به ثواب و به فراوان‌کردار