فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان گوید

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر

سخن نوآر که نو را حلاوتیست دگر

فسانه کهن و کارنامه بدروغ

بکار ناید رو در دروغ رنج مبر

حدیث آنکه سکندرکجا رسید و چه کرد

ز بس شنیدن گشته ست خلق را ازبر

شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود

چوصبرگردد تلخ ،ار چه خوش بودچو شکر

اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد

حدیث شاه جهان پیش گیرو زین مگذر

یمین دولت محمود شهریار جهان

خدایگان نکو منظر و نکو مخبر

شهی که روز و شب او را جز این تمنانیست

که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر

گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون

گهی سپه برد از باختر سوی خاور

ز کارنامه او گر دو داستان خوانی

بخنده یاد کنی کارهای اسکندر

بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت

سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر

ولیکن اوزسفر آب زندگانی جست

ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر

و گر تو گویی در شأنش آیتست رواست

نیم من این را منکر که باشد آن منکر

بوقت آنکه سکندر همی امارت کرد

نبد نبوت را بر نهاده قفل بدر

بوقت شاه جهان گر پیمبری بودی

دویست آیت بودی بشأن شاه اندر

همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده ست

که دل بشغل سفر بست و دوست داشت سفر

اگر سکندر با شاه یک سفر کردی

ز اسب تازی زود آمدی فرودبه خر

درازتر سفر او بدان رهی بوده ست

که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر

ملک سپاه براهی برد که دیو درو

شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر

چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر

خدای داند کو را نیامده ست بسر

گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز

بسومنات بود لشکر و چنین لشکر

نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد

نه لشکری که مر آنراکسی بداند مر

شمار لختی از آن بر تر از شمار حصی

عداد برخی از آن برتر از عداد مطر

بلشکر گشن و بیکران نظر چه کنی

تودوری ره صعب و کمی آب نگر

رهی که دیو درو گم شدی بوقت زوال

چومرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر

درازتر ز غم مستمند سوخته دل

کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر

بصد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه

بده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر

چوچشم شوخ همه چشمه های او بی آب

چو قول سفله همی کشتهای او بی بر

هوای او دژم وباد او چو دود جحیم

زمین او سیه و خاک او چوخاکستر

همه درخت و میان درخت خار کشن

نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر

نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی

نه مرغ رادل آن کاندر آن گشادی پر

همی ز جوشن برکند غیبه جوشن

همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر

سوار با سر اندر شدی بدو و ازو

برون شدی همه تن چون هزار پای بسر

هزار خار شکسته درو و خسته ازو

بچند جای سرو روی و پشت و پهلو و بر

کمر کشان سپه را جدا جدا هر روز

کمر برهنه بمنزل شدی ز حلیه زر

چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود

ستاکهای درخت از پشیزهای کمر

گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ

گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر

در آن بیابان منزلگهی عجایب بود

که گر بگویم کس را نیاید آن باور

بگونه شب، روزی برآمد ازسر کوه

که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر

نماز پیشین انگشت خویش رابردست

همی ندیدم من این عجایبست و عبر

عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند

که اندرین ره مار دو سر بود بیمر

ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست

همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر

بشب چو خفته بود مرد سر برآرد مار

همی کشد بنفس خفته تا برآید خور

چوخور برآید و گرمی بمرد خفته رسد

سبک نگردد زان خواب تا گه محشر

خدایگان جهان زان سخن نیندیشید

سپه براند بیاری ایزد داور

بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد

گذاره کرد بتوفیق خالق اکبر

پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد

بتوشه کرد سفر بر مسافران چو حضر

جمازه ها را در بادیه دمادم کرد

بآب کرد همه ریگ آن بیابان تر

بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان

میان بادیه ها حوضهای چون کوثر

همه سپه را زان بادیه برون آورد

شکفته چون گل سیراب وهمچو نیلوفر

بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ

خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر

نخست لدروه کز روی برج وباره آن

چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر

حصار او قوی و باره حصار قوی

حصاریان همه برسان شیر شرزه نر

مبارزانی همدست و لشکری همپشت

درنگ پیشه به فر و شتاب کار به کر

نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست

دلیر گشته و اندر دلیری استمگر

چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت

بکوه پایه او شهریار شیر شکر

چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ

گرفت مسکن و بازال شد سخن گستر

چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن

ستارگان را گویی فرود اوست مقر

مبارزانی بر تیغ او بتیغ گذاشت

که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر

چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم

به نهر واله همی کرد بر شهان مفخر

بزرگ شهری ودرشهر کاخهای بزرگ

رسیده کنگره کاخها به دو پیکر

بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام

به کشتمند وبباغ و ببوستان برور

دویست پیل دمان پیش وده هزار سوار

نود هزار پیاده مبارز و صفدر

همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی

نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر

چومندهیر که در مندهیر حوضی بود

چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر

چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم

همی ندانم گفتن صفاتش اندر خور

ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان

زمال های فراوان برو پدید اثر

فرات پهنا حوضی بصد هزار عمل

هزار بتکده خرد گرد حوض اندر

بزرگ بتکده ای پیش و درمیانش بتی

بحسن ماه ولیکن بقامت عرعر

دگر چو دیو لواره که همچو دیو سپید

پدید بود سر افراشته میان گذر

درو درختان چون گوز هندی و پوپل

که هر درخت بسالی دهد مکرر بر

یکی حصار قوی بر کران شهر و درو

ز بت پرستان گرد آمده یکی معشر

بکشت مردم و بتخانه ها بکندو بسوخت

چنانکه بتکده دارنی و تانیسر

نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند

نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر

نهفتگانرا ناجسته زان قبل بگذاشت

که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر

کسیکه بتکده سومنات خواهد کند

به جستگان نکند روزگار خویش هدر

ملک همی بتبه کردن منات شتافت

شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر

منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند

ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر

همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند

جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر

دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آنروز

فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر

منات را ز میان کافران بدزدیدند

بکشوری دگر انداختند از آن کشور

بجایگاهی کز روزگار آدم باز

بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر

ز بهر آن بت، بتخانه ای بنا کردند

بصد هزار تماثیل و صد هزار صور

بکار بردند از هر سویی تقرب را

چو تخته سنگ بر آن خانه ، تخته تخته زر

به بتکده در، بت را خزینه ای کردند

در آن خزینه بصندوقهای پیل، گهر

گهر خریدند او رابشهرها چندان

که سیر گشت ز گوهر فروش، گوهر خر

برابر سر بت کله ای فرو هشتند

نگار کار به یاقوت و بافته به درر

ز زر پخته یکی جود ساختند او را

چو کوه آتش و گوهر برو بجای شرر

خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست

کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر

پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب

لقب که دید که نام اندرو بود مضمر

خبر فکندند اندر جهان که از دریا

بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر

مدبر همه خلقست و کردگار جهان

ضیا دهنده شمسست و نور بخش قمر

بعلم این بود اندر جهان صلاح و فساد

بحکم این رود اندر جهان قضا و قدر

گروه دیگر گفتند، نی که این بت را

برآسمان برین بود جایگاه و مقر

کسی نیاورد این را بدین مقام که این

ز آسمان بخودی خودآمده ست ایدر

بدین بگوید روز و بدان بگوید شب

بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر

چو این ز دریا سر برزد و بخشک آمد

سجود کردنداین راهمه نبات و شجر

به شیر خویش مر اورا بشست گاو و کنون

بدین تقرب خوانند گاو را مادر

ز بهر سنگی چندین هزارخلق خدای

بقول دیو فرو هشته بر خطر لنگر

فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی

به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر

ز بهر شستن آب بت ز گنگ هر روزی

دو جام آب رسیدی فزون زده ساغر

از آب گنگ چه گویم که چندفرسنگست

به سومنات بدانجایگاه زلت و شر

گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد

بدو شدندی فریاد خواه و پوزش گر

ز کافران که شدندی به سومنات به حج

همی گسسته نگشتی بره نفر ز نفر

خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان

چه بیهده ست سخنست این که خاکشان بر سر

خدای حکم چنان کرده بودکان بت را

زجای برکندآن شهریار دین پرور

بدان نیت که مر او را بمکه باز برد

بکند واینک با ماهمی برد همبر

چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت

بدست خویش به بتخانه در فکند آذر

برهمنان را چندانکه دید سر برید

بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر

ز خون کشته کز آن بتکده بدریا راند

چو سرخ لاله شد، آبی چوسبز سیسنبر

ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست

که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر

خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود

همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در

میان بتکده استاده سلیح بچنگ

چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر

خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند

همی نیامد بر رویشان پدید غیر

بجنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار

بتیر سلطان بردند عمر خویش بسر

خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود

همیشه این دو همی خواست زایزد داور

یکی که جایگه حج هندوان بکند

دگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجر

یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد

دگر بعون خدای بزرگ کرده شمر

خراب کردن بتخانه خرد کار نبود

بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر

چودل ز سوختن سومنات فارغ کرد

گرفت راه بدر باز رفتگان دگر

خمی ز گردش دریا براه پیش آمد

گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر

نبود رهبر کان خلق را بجستی راه

نبود ممکن کان آب را کنند عبر

سوی درازا یکماه راه ویران بود

رهی بصعبی و زشتی در آن دیار سمر

ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز

همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور

درون دریا مد آمدی بروز دو بار

چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر

چو مد باز شدی برکرانش صیادان

فرو شدندی وکردندی از میانه حذر

ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد

براند و گفت که این مایه آبرا چه خطر

امید خویش بایزد فکند و پیش سپاه

فکند باره فرخنده پی بآب اندر

بفال نیک، شه پر دل آب را بگذاشت

روان شدند همه از پی شه آن لشکر

بر آمدند بر آن پی ز آب آن دریا

چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر

نه آنکه هیچکسی را بتن رسید آسیب

نه آنکه هیچ کسی را بجان رسید ضرر

دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت

که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر

جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا

بر از دویست هزار اسب و اشتر واستر

بدین طریق زیزدان چنین کرامت یافت

تو این کرامت زاجناس معجزات شمر

جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد

بباز گشتن سوی مقام عز و مقر

حصار کند هه را از بهیم خالی کرد

بهیم را بجهان آن حصار بود مفر

قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی

میان دشتی سیراب نا شده ز مطر

میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار

نه زان عمل که بود کار کرد های بشر

نه راه یافته خصم اندر آن حصار بجهد

نه زان حصار فرود آمدی یکی بخبر

وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند

بر آن شماره کجا راند حیدر از خیبر

خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید

دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر

بآب شور و بیابان پر گزند افتاد

بماندش خانه ویران ز طارم وز طزر

خفیف را سپه و پیل ومال چندان بود

که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر

نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت

چنان که زو بگریزند صد هزار دگر

نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد

خدایگان جهان شهریار شیر شکر

جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت

بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر

زهی مظفر فیروز بخت دولت یار

که گوی برده ای از خسروان بفضل و هنر

از این هنر که نمودی و ره که پیمودی

شهان غافل سرمست راهمی چه خبر

تو برکناره دریای شور خیمه زدی

شهان شراب زده بر کناره های شمر

تو سومنات همی سوختی به بهمن ماه

شهان دیگر عود مثلث و عنبر

بوقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند

تو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهر

تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو

به سومنات رود گاه وگه به کالنجر

خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی

ببر سپاه کشن سوی روم و سوی خزر

به سند و هند کسی نیست مانده کان ارزد

کز آن تو شود آنجا بجنگ یک چاکر

خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم

مگر کنی پس از این قصد خانه قیصر

سپه کشیدی زین روی تالب دریا

بجایگاهی کز آدمی نبود اثر

بما نمودی آن چیزها که یاد کنیم

گمان بریم که این در فسانه بود مگر

زمین بماند برین روی و آب پیش آمد

بهیچ روی ازین آب نیست روی گذر

اگر نه دریا پیش آمدی براه ترا

کنون گذشته بدی از قمار و از بربر

ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید

چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر

شنیده ام که همیشه چنین بود دریا

که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر

همی نماید هیبت، همی فزاید شور

همی بر آید موجش برابر محور

سه بار با تو بدریای بیکرانه شدم

نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور ونه شر

نخست روز که دریا ترا بدید، بدید

که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر

بمال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت

بقدر باتو و نیارد زد، ار بخواهد، بر

چو گرد خویش نگه کرد، مارو ماهی دید

بگرد تو مه تابان و زهره ازهر

ز تو خلایق راخرمی وشادی بود

وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر

چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید

چو آبگینه شد آب اندرو زشرم و حجر

ز آب دریا گفتی همی بگوش آمد

که شهریارا دریا تویی و من فرغر

همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا

نداشت هیچکس این قدر و منزلت زبشر

بزرگوارا کاری که آمد از پدرت

بدولت پدر تو نبود هیچ پدر

بملک داری تابود بود و وقت شدن

بماند از و بجهان چون تو یادگار پسر

همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل

همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر

همیشه تا علوی را نسب بودبه علی

همیشه تا عمری را شرف بود به عمر

خدایگانی جز مر ترا همی نسزد

خدایگان جهان باش و از جهان برخور

جهان و مال جهان سر بسر خنیده تست

بشهریاری و فیروزی از خنیده بچر