امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰۲

به ناز هر نفسی سوی من گذر چه کنی؟

همین که این دل من خون کنی، دگر چه کنی؟

اگر چنین که تویی نیم شب روی بر بام

تبارک الله تا بر سر قمر چه کنی؟

یکی کرشمه ابروت بهر فتنه بس است

به گرد روی ز مو این همه حشر چه کنی؟

خدای از پی دل بردن آفرید ترا

تو موی بهر چه بافی و سر به بر چه کنی؟

چو هر چه کردم امانم نبود از دستت

کنون ز دیده بخواهم کشید هر چه کنی

نعوذبالله امید وفا ز پس از تو

من استوار ندارم ترا، اگر چه کنی

کمر همی طلبی تا به کشتنم بندی

ترا که نیست میانی، بگو کمر چه کنی؟

ز رنج خسرو گفتی همیشه بر حذرم

کنون که کار دل از دست شد، حذر چه کنی؟