امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵۸

ای فراق تو یار دیرینه

غم تو غمگسار دیرینه

درد تو میهمان هر روزه

داغ تو یادگار دیرینه

۳

غرق خونم که می خلد هر دم

در دلم خار خار دیرینه

هر کسی را می و یاری ست و من

بی خبر از خمار دیرینه

هیچگه در حضور خواهم گفت

محنت انتظار دیرینه

۶

ای دریغا که خاک خواهم شد

با دل پر غبار دیرینه

ای صبا، زینهار یاد دهش

گه گه از دوستدار دیرینه

گاه گاهی خرامشی نکنی

بر سر خاک یار دیرینه

۹

چند گاهی خلاص یافته بود

جانم از کار و بار دیرینه

وه که باز آمدی و خسرو را

بردی از دل قرار دیرینه