امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳۸

ای جهان چشم سیاهت بسته

فتنه خود را به پناهت بسته

آسمان دست مه از رشته صبح

پیش آن روی چو ماهت بسته

غم پیچیده مرا چون طومار

پس به تعویذ کلاهت بسته

دیده ره داد ترا اندر چشم

خون دل آمده راهت بسته

دل من غرقه خون است که شد

در سر زلف دو تاهت بسته

خواب گر چشم جهان می بندد

ماند از آن چشم سیاهت بسته

خطت آورد سپه بر من و شد

مه به فتراک سپاهت بسته

جان برآرم ز زنخدان تو، تا

نشد از خط سر چاهت بسته