خوش است میکده، ساقی، به روی همنفسان
ز جام ساقی دوشینه جرعه ای برسان
محقق است که خیاط غیب روز ازل
ندوخت خلعت رندی به قد بوالهوسان
۳
به کنج میکده بنشین مدام و قانع باش
که خون خویش خوری به که می ز دست کسان
چراغ عیش برافروز از شراب که زود
شود ز دست تو رغبت چو روغن بلسان
کسی که گوهر ذاتیش بی خلل باشد
چه التفات نماید به اختیار خسان
۶
نهفته دار قدح را درون خلوت خاص
رو مدار که افتند اندر او مگسان
بیار باده که ما را نماند چون خسرو
غمی ز شحنه و قاضی و بیمی از عسسان