امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸۹

خوش است میکده، ساقی، به روی همنفسان

ز جام ساقی دوشینه جرعه ای برسان

محقق است که خیاط غیب روز ازل

ندوخت خلعت رندی به قد بوالهوسان

۳

به کنج میکده بنشین مدام و قانع باش

که خون خویش خوری به که می ز دست کسان

چراغ عیش برافروز از شراب که زود

شود ز دست تو رغبت چو روغن بلسان

کسی که گوهر ذاتیش بی خلل باشد

چه التفات نماید به اختیار خسان

۶

نهفته دار قدح را درون خلوت خاص

رو مدار که افتند اندر او مگسان

بیار باده که ما را نماند چون خسرو

غمی ز شحنه و قاضی و بیمی از عسسان