امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶۸

ای دل از آنها که رفت، گر بتوانی مکن

یاد جوانی بلاست‌، بیش تو دانی مکن

قِسم خود ای جان ز تن‌، جمله گرفتی کنون

خانهٔ تو دیگر است‌، خیز و گرانی مکن

ای لب و چشمت بلا‌، غمزهٔ پنهان مزن

تیغ بزن آشکار، داغ‌ نهانی مکن

چند خرامان روی، وه که بترس از خدا

غارت پیران راه بین و جوانی مکن

هر‌چه بخواهی ز جور بر سر افتادگان

می‌بتوانی ولیک‌، گر بتوانی مکن

حسن چو میدان دهد، گوی ز سرها متاب

رخش‌ِ بقا سرکش است، سست‌عنانی مکن

اهل دل ار پیش ازین‌، کشتهٔ خوبان شدند

باقی از‌آن‌ِ تواند، دل‌نگرانی مکن

نرم‌تر‌ی زن گره‌، بر سر ابروی ناز

حال دلم دیده‌ای، سخت‌کمانی مکن

حسن تو عالم گرفت، خورده ز خسرو مگیر

مرغ سلیمان بس است، مرغ‌زبانی مکن