امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵۳

ای به کویت هر سحرگه جای تنها ماندگان

رحمتی بر چشم خون پالای تنها ماندگان

چون به کویت دوست تنها پای را خاکی کند

کس به جز گریه نشوید پای تنها ماندگان

درد تن باشد، ولیکن نی بسان درد دل

گر مثل گردون رود بالای تنها ماندگان

با چنین شبها که من دارم، چه باشد، وه که گر

یادت آید روزی از شبهای تنها ماندگان

نی منت گویم ز تو«حالم توانی گوش کرد؟»

کانده سخت است در سودای تنها ماندگان

کشتی از تنهائیم، آخر نیامد وقت آن

کت گذر باشد به محنت جای تنها ماندگان

ماند اینم آفتاب و مه که در شبهای غم

سایه باشد مونس شبهای تنها ماندگان

آفتاب چرخ تنها سوزد و گوید «مسوز»

وای تنها ماندگان، ای وای تنها ماندگان!

تو غم خسرو کجا دانی که نشنیدی گهی

ناله و فریاد درد افزای تنها ماندگان