امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴۳

ز اندازه بگذشت آرزو، طاقت ندارم بیش از این

دیدم که هجران چون بود، دیگر نیارم بیش از این

دل تشنه دیدار تو، جان میهمان یک نفس

ای آشنا، از در مران، بیگانه وارم بیش از این

بگذار بوسم پای تو، بس از جهان محنت برم

هم، جان تو، کاندر جهان کاری ندارم بیش از این

آزرده دیرینه را یک غمزه زن کان به شود

مرهم نمی خواهد ز تو جان فگارم بیش از این

ای ابر نیسانی، مزن لاف از در غلتان خود

کز بهر ایثار رهش در دیده دارم بیش از این

آرام گیر، ای بی وفا، یک دم نشین بر چشم تو

زان رو که دیدار ترا نبود قرارم بیش از این

خسرو چو موید از غمت، زاندوه تو بار گران

آخر مسلمانی، منه بر سینه بارم بیش از این