امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲۴

برفت عمر و به سوی خدای روی نکردم

بشد غنیمت و اوقات جستجوی نکردم

ز لوث فسق دل من چگونه دست بشوید؟

به غسل جای ندامت چو دیده چوی نکردم

سیاه رویی خود را به آب دیده نشستم

به صف مردان خود را سفید روی نکردم

طریق شیردلی های شبروان چه شناسم

که صحبتی دو سه شب باسگان کوی نکردم؟

کجا به حضرت سلطان قبول حال بیاید

سری که در خم چوگان عشق گوی نکردم

دماغ کرد چنینم که طیب خلق ندانم

زکام داشت بر آنم که مشک بوی نکردم

به ترک خوی بدم می دهند پند، ولیکن

کنون چگونه کنم، کز نخست خوی نکردم؟

تمام عمر برانداختم به کذب که هرگز

به صدق پیش خدا قامت دو توی نکردم

وبال من همه شعر آمد و دریغ که خسرو

نگفت «خاموش » و من ترک گفتگوی نکردم