امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱۱

امشب من آن نیم که فغان را فرو برم

طوفان کنم ز دیده، جهان را فرو برم

شمعی به سینه و نتوانم برون دهم

جان سوخت، چند سوز نهان را فرو برم

بشناختم که لذت شمشیر و تیر چیست؟

هر دم ز بس که آه و فغان را فرو برم

خونابه می خورم ز دل آن دولت از کجا؟

کز لعل یار شربت جان را فرو برم

حسرت فرو برم، چو به سینه گره شود

آشام خون دل کنم، آن را فرو برم

نی سنگ ماند و نی دل سنگین در این خراب

تا طعنه های پیر و جوان را فرو برم

وه گر نمودی، ای اجل، آخر به پای زود

تا من ز خویش نام و نشان را فرو برم

روزی به روی ترشی از ابروی تو نرفت

تا کی ز دور آب دهان را فرو برم؟

من خسروم، شکر شکن، اما به ذکر دوست

خواهم ز ذوق کام و زبان را فرو برم