امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۰

از دل پیام دارم، بر دوست چون رسانم

آنجا که اوست، باری خود را درون رسانم

آن باد را که آرد از تو پیامم، ای جان

یک جان چه باشد او را، صد جان فزون رسانم

گفتی که «خود مرا کس چون با کسی رساند»

گر در حضور باشی، دانی که چون رسانم

جان می بری ز سینه، وز دل گرانی غم

تو دست خود مرنجان تا من برون رسانم

گیرم جواب ندهی، دشنام گوی باری

تا من بدان تمنا دل را سکون رسانم

آنجا که کشته ای دل، شمشیر تیز بر کش

تا سر نهم هم آنجا، هم خون به خون رسانم

حکم ار کنی به مردن بر دیگران، تو دانی

لیکن اگر به محشر گویی، کنون رسانم