امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۴

سایه وارم هر شب از سودای زلفت، چون کنم؟

چند گرد خویشتن گه سحر و گه افسون کنم!

از دل بدخوی خود خونابه ای دارم که گر

قطره ای از دل برون ریزم، جگرها خون کنم

تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستی

عمر خود را بگسلم، در عمر تو افزون کنم

گوهری دارم که در وی نیست جز لؤلؤی خام

چون نثار خاک پایت لؤلؤی مکنون کنم؟

چند گویی «عشق را از دل بران و خوش بزی »

گر توانم، جان خود را از دست تو بیرون کنم

گفتیم « دل را چرا از عشق نآری سوی زهد»؟

وه که شاهد خانه ای را وقف مسجد چون کنم؟

روح مجنون آید و آموزد آیتهای عشق

شعر خسرو گر رقم بر تربت مجنون کنم