امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۴

گر گلی ندهی ز باغ خود به خاری هم خوشیم

ور کناری و لبی ندهی به باری هم خوشیم

گر چه هر شب جز جگرخواری بفرماید خیال

باری اندر ملک این سلطان به کاری هم خوشیم

چون عنان دولتت نه حد دست آویز ماست

در گذرگاه سمندت با غباری هم خوشیم

باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون

ما قدح ناخورده با رنج خماری هم خوشیم

روی زرد ما و سنگ آستانت روز و شب

این زر ار نقدی نیرزد، با عیاری هم خوشیم

دردهای کهنه داریم از تو در دل یادگار

گر تو ناری یاد ما، با یادگاری هم خوشیم

گر میان عاقلان سنگی نداریم از خرد

در ره دیوانگان با سنگساری هم خوشیم

چون به گاه آمدن در دم به بند رفتنی

تا هنوز اندر رهی، با انتظاری هم خوشیم

گر چه جان خسرو از بیداد تو بر لب رسید

جور یاران را شکایت نیست، باری هم خوشیم