امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۸

آنکه از جان دوست تر می دارمش

گر مرا بگذاشت من نگذارمش

دل بدو دارم ز من رنجید و رفت

می دهم جان تا مگر باز آرمش

آنکه در خون دل من خسته است

من دو چشم خویش می پندارمش

قالب بی روح دارم، می برم

تا به خاک کوی او بسپارمش

می دهم جان روز و شب در کوی دوست

گوهری زین بیش اگر در کارمش

روی در پای تو می مالم، مرنج

گر به روی سخت خود می آرمش

گر چه رویش داد بر بادم چو زلف

همچنان جانب نگه می دارمش

گر چه هست او یار من، من یار او

من کجا یارم که گویم یارمش!

هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش

آن طبیبی را که من بیمارمش

با دل خود گفتم او را، چیستی؟

گفت خسرو، او گل و من خارمش