مبتلا شد چون دل مسکین به زلف یار باز
جان سلامت کی توان بردن ازان طرار باز؟
دل به ابروی بتان دارد چو اقرار درست
می کند از مومنی تصدیق آن اقرار باز
سرو بستان در چمن چون دید رفتار ترا
از خجالت خشک بر جا ماند از رفتار باز
هیچ غمخواری ندارم در غم عشق تو من
هم مگر لطف تو گردد بنده را غمخوار باز
چاره بیچارگان چون در لب شیرین تست
دامنت خواهم گرفت، ای صنم، ناچار باز
چند گه پر کار چرخ ار کرد از هم مان جدا
عاقبت با هم رسانید آن سر پرگار باز
بر جمالت دل نه اکنون عاشق است، ای جان من
مهر تو در سینه دارم مدمت بسیار باز
گر هوای وصل آن مه داری، ای خسرو، به جان
چشم غیرت را بدوز از دیدن اغیار باز